| جمعه، 07 اردیبهشت 1403
روایت شخصی از روزهای پیش و حین انقلاب اسلامی در رشت؛
       کد خبر: 169178
  نگاه ایران/مومن صالحی پژوهشگر اجتماعی بهمن ماه فرا رسیده و اگر چه،  هوای کشور و رشت بهاری بود و سرمای چندانی نداشت  ولی همه نگران سرما بودند.سوخت اصلی برای گرمای منازل نفت سفید بود و درهرمحله ای شعبه توزیع نفتی وجود داشت که این روزها شاهد صف های طولانی مردم برای تهیه سوخت زمستانی بودند . همین موضوع باعث شده بود طبع شعر و شاعری مردم گل کند و طعنه ای به رژیم بزنند  و در خیابان ها شعار بدهند : به کوری چشم شاه زمستون هم بهار شد   - نوکر شاه بدبخت شاهپور بختیار شد . فضای کشور به گونه ای بود که هر مشکلی فورا به رژیم نسبت داده میشد و شعار مخصوص ان ساخته میشد و مردم تکرارش میکردند . مثلا وقتی سینما رکس آبادان به آتش کشیده شد شعار میدادیم : رکس آبادان را شاه به آتش کشید . در آخرین اپیزود ماجرا ، بختیار نخست وزیری را پذیرفت و چه بد و بیراه های که از تظاهر کنندگان نشنید  از جمله : ما میگیم شاه نمیخوایم  - نخست وزیر عوض میشه  - ما میگیم خر نمیخوایم – پالان خر عوض میشه بختیار  بختیار – نوکر بی اختیار خرافات هم در این میانه ،  جایگاه خود را داشت ،شبی شایعه کردند که عکس امام توی ماه افتاده است و عده ای که بعدها یکی از آنها از سران مجاهدین خلق شد و متواری گردید، در کوچه و خیابان راه افتاده و شعار میدادند . مسلمان بپا خیز – عکس امام توی ماهست. خیلی ها باور کرده بودند و با نگاه به ماه دنبال اثبات موضوع درسایه روشن های ماه بودند . ولی امام خمینی هرگز به این خرافات دامن نزد و اصلا بی تفاوت از کنار ان گذشت . در روزهای بهمن ماه 1357 ، هر چند که رژیم شاه بسیار تضعیف شده بود ولی بیاد ندارم کسی تصور پیروزی انقلاب را به این زودی ها در مخیله خودش راه داده باشد. دو خبر هر روز در میان مردم زمزمه میشد . اول آنکه ارتش در فکر کودتا است و اوضاع خیلی خطرناک است  و دوم اینکه آقا امکان دارد فرمان جهاد بدهد و سپس مردم در مورد ابعاد فرمان جهاد با هم حرف میزدند. 12 بهمن ماه 1357  امام خمینی وارد ایران شد . روزی که شور و شوق ان را با هیچ قلمی نمیشود به تصویر کشید . تمام خیابان های  شهر اب و جارو شد و گلباران . همه پای تلویزیون میخکوب شده و گزارش مستقیم ورود امام به فرودگاه مهرآباد را می دیدند .لحظات به سختی میگذشت .امام خمینی برای ما مصداق همه آرزوهای انقلابی و آرمانی بود و در ان روزها از او به یک اشاره و از ما به سر دویدن .تلویزیون ملی ایران نتوانست گزارش را تا اخر ادامه دهد و به بهانه اشکالات فنی برنامه را قطع کرد .با قطع برنامه در کمتر از یکساعت جمعیت انبوهی به خیابانهای رشت  ریختند و خشم و اعتراض خود را به رژیم پوسیده گذشته با قدرت اعلام کردند . با ورود امام  مردم توانستند در حضوری گسترده در تهران و شهرستانها ،  آخرین پیام را برای نفی رژیم به شاه بدهند و از روز 12 بهمن التهابات کشور روز به روز افزایش پیدا کرد . شاید در 17 بهمن بود که چند کامیون خاور کتاب،  وارد رشت شده بود در کنار خیابان شیک پارک کرد   و من که این روزها همراه عده دیگری ،این بار نه با هدف کسب درآمد بلکه انجام وظیفه انقلابی درگیر فروش کتاب در کنار خیابان بودم به سراغ کامیون ها رفتم و چندین بسته 100 تایی خریدم . هر دو کامیون پر از کتاب جیبی شاید حداکثر 50 صفحه ای به نام  اختاپوس صدپا بود که به شرح ثروت های افسانه ای شاه و خاندانش میپرداخت . مردم این کتاب را به وفور می خریدند و با شور و شوق فراوان مطالبش را مثل امروز با قاطی کردن اعداد و بزرگ نمایی های چند برابر برای هم نقل میکردند . و بالاخره درگیری های از 20 بهمن در تهران  و رشت شدت گرفت . چندین جا در رشت دچار آتش سوزی شده بود میگفتند که انبارهای کبل گیجا (اسماعیل خدا ترس) را آتش زدند و دستگیرش کردند .تا صبح صدای تیر اندازی و درگیری ها ادامه داشت و بوی لاستیک سوخته تمام شهر را گرفته بود. کلانتری یک در محله سوخته تکیه به سمت بازار و کلانتری میدان صیقلان و زندان شهربانی ، توسط مردم گرفته شد و میشد داخل ان را بعد از مدتها دید . شنبه شب 21 بهمن ، جمعی از جوانان انقلابی به همراه یک روحانی (مرحوم مودب پور) به ساواک رشت ( محل فعلی دفتر مرکزی دانشگاه گیلان )  حمله کردند. 30 نفر ازساواکی های داخل ساختمان به سر اعلیحضرت قسم میخوردند که اگر نروید شلیک میکنیم  و همین کار را هم کردند و در همان هنگام شاید 20 نفر یا کمتر از رودخانه پشت ساواک سمت لامپ سازی فرار کردند . در گیری ها تا چهار صبح ادامه داشت ، مردم خشمگین با کوکتل مولوتوف و یک قبضه تفنگ دو لول و... با بولدوزر درب ساختمان را شکستند و وارد محوطه شدند . ساواکی ها  پرچم سفید رو بالا بردند ولی دیگر دیر شده بود فضا انقدر احساسی بود که کسی جرات جلوگیری از خشونت نسبت به آنان را نداشت و ممکن بود خودش نیز مورد اتهام قرار بگیرد و در ان صبح سرد زمستانی ، شد آنچه که بعدها خیلی ها گفتند که نباید میشد. وقتی مردم صبح فردا یکشنبه 22 بهمن  به محل حادثه رسیده بودند ،  صحنه های که پیش رویمان قرارداشت باور کردنی نبود .بوی دود و سوختگی خاصی در فضا پیچیده شده و 11 نفر را به عنوان ساواکی با وضع  فجیعی اعدام نموده و از درختان پارک شهر سر و ته آویزان کرده و بعضی از اجساد نیمه لخت و مثله شده بودند . بیل مکانیکی و لودری جاهای مختلف داخل محوطه ساواک رشت را که پر از جمعیت بود، برای پیدا کردن تونل و شکنجه گاه های زیر زمینی  میکند ، ولی چیزی را پیدا نمیکرد. کوره ای در حیاط ساواک بود که میگفتند جای ادم سوزی بوده که بعدها معلوم شد محل سوزاندن اسناد بوده است . از بس که این دستگاه وحشت ، مردم را ترسانده و اذیت و آزار کرده و باور تلخ دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد را عمومی کرده بود ،که از تاب و تحمل همه خارج شده  و نهایتا منجر به چنین حوادثی گردید. ساواک و دستگاه امنیتی آنقدر ترسناک عمل میکردکه حتی اشاره غیر کلامی هم در انتقاد به شاه و رژیم را بی مجازات نمیگذاشت . کسی جرات نمیکرد از ترس یک پاسبان به مجسمه فرح پهلوی در سبزه میدان رشت نگاه چپ بیاندازد. وضعیتی که قابل مقایسه با امروز نیست که در مرعی و منظر در تاکسی و حتی ادارات دولتی از پایین تا بالای حکومت را کسی جرات کند،  نه تنها انتقاد که به باد فحش و ناسزا بگیرد .این همه فشار باعث شد که در آن شب ، امکان تشخیص نگهبان و راننده و شکنجه گر و غیره وجود نداشته باشد و هرکسی که در دسترس انقلابیون قرار گرفت ،کشته شود.اگر چه ادعا شده بود که سرهنگ لهسایی رئیس ساواک رشت هم در بین کشته شدگان بوده است . قدم زدن داخل راهروهای این ساختمان پس از اشغال توسط مردم ،همچنان رعب انگیز و ترسناک مینمود  بعدها گزارش کامل و با جزئیات حمله  به ساواک رشت  در مصاحبه یکی از خبرنگاران با عوامل تهاجم ان شب چندین بارتهیه ومنتشرشد . از همان شب ، کمیته های محلی فورا تشکیل شد و تعدای تفنگ ام یک مربوط به جنگ جهانی دوم و  ژ3  در مساجد برای نگهبانی محلات از حمله  و انتقام عوامل رژیم بین مردم توزیع شد . من و چند تن از بچه های محل با تفنگ هایی که نزدیک به اندازه قد ما بود ، تا صبح کنار اتشی که بپا کرده بودیم در همان کوچه 150 متری نگهبانی میدادیم . مردم کوچه و بازار به این وضعیت عادت نداشتند . ساعت 4 صبح بود و در سرما و تاریکی  صبح یکی از روزهای زمستانی اواخر بهمن ماه درانتهای کوچه،  سیاهی دیده شد که به طرف ما می امد ، ایست دادیم ، توجهی نکرد صدایمان را بلند تر کرده و ایست دوم و سوم را دادیم ولی او همچنان به سمت ما می آمد . راستش ترسیده بودیم  و جرات شلیک هم نداشتیم . سیاهی  بدون اندک توجهی به ایست و بازرسی ما نزدیک شد و لوله تفنگ را با دست به کناری زد و با لهجه محلی با خونسردی تمام، گفت من نانوا هستم دارم میرم دکان را باز کنم و بی تفاوت از کنار ما گذشت .او اصلا ما را جدی نگرفته بود . نگاه ایران: انتشار اخبار و یادداشت های دریافتی به معنای تائید محتوای آن نیست و صرفاً جهت انجام رسالت مطبوعاتی و احترام به مخاطبان منتشر می شود.
به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code