| چهارشنبه، 05 اردیبهشت 1403
مومن صالحی پژوهشگر اجتماعی  در اولین کنکور بعد از انقلاب  در رشته مهندسی مکانیک قبول شدم و از رفتن به دانشگاه کرمان منصرف شدم  و به فوق دیپلم  مکانیک انستیتو تکنولوژی در رشت رضایت دادم . یعنی اوضاع جوری نبود که بتوانم از پس مخارج تحصیل در شهری دیگر برآیم . اون روزها، دانشجو ارج و قرب ویژه ای داشت و با کارت دانشجویی کلی حال میکردیم و انگار مدرک هاروارد و ام ای تی رو تو جیبمون داریم . سال تحصیلی 1358 شروع شد و کلاس ما حدودا 47 دانشجوی که همه پسر بودند، داشت. اما بیش از اینکه به کلاس و دانشگاه شبیه باشد به کلژدو فرانس دانشگاه سوربن شباهت داشت . 47 نفر با 47 گرایش سیاسی. از کمونیستهای توده ای ، چریک فدایی اکثریت و اقلیت ، پیکاری ، مائوئیست و... تا مجاهدین خلق و جنبش مسلمانان مبارز و نهضت آزادی  و جاما و مجاهدین انقلاب اسلامی و ....حتی یک نفر آنارشیست  کرد هم داشتیم که از عقاید خودش مستدلا در کلاس دفاع میکرد . ساعات ریاضی ما دیدنی بود . اقای مختار آخوند زاده استاد ریاضی که سالهای 1332  و جریانات مصدق و حزب توده را از نزدیک شاهدش بود ، برای ما که عموما سنی بین 18 تا 22 سال بیشتر نداشتیم از تجربیات خود میگفت و با توده ای ها و دیگر هواداران گرایشات تند سیاسی کلاس، یکسره در بحث و جدل بود و سر جمع شاید نیم ساعتی از جلسات سه ساعتی درس ریاضی را درگیر مشتق و دیفرانسیل و انتگرال هم نمیشدیم . ساعات تفریح ، ساعات بحث های تند سیاسی بود و کریدور و راهروی انستیتو  و بعضی از اتاق های ساختمان که دفتر احزاب و گروههای موافق و مخالف جمهوری اسلامی بود ، پر از پوستر و اعلامیه و فروش نشریات گروههای مختلف . تیپ پوشش و آرایش ما  با هم متفاوت بود . چریک های فدایی، کاپشن آمریکایی و سبیل کلفت . مجاهدین خلق کاپشن کره ای  و عموما ارایش شبیه کمونیستها . طرفداران انقلاب هم کاپشن آلمانی بلند پاسداری و ریش و موی اصلاح نکرده. و یه عده  جوجه روشنفکر متمایل به انقلاب اسلامی ، مثل ما هم با لباس های سرگردان خودشون . وقتی به خیابان ها هم می آمدیم ، جز سیاست انهم سیاست تند افراطی از هر طرف ، شنیدنی و دیدنی دیگری نبود . فضای خیابان شاه سابق و اعلم الهدی امروز رشت، حد فاصل میدان شهرداری و سبزه میدان که قبلا جای قدم زدن نویسندگان و دبیران و خوش تیپ های شهر بود، محل منازعات سیاسی شده بود. سی گروه سیاسی مخالف جمهوری اسلامی و یکی دو تا هم موافق در حال فروش نشریات و پخش بیانیه و اطلاعیه و فروش سرودهای انقلابی که صدای آن ،  تمام خیابان را در اشغال خود داشت ،  بودند . جوانان گروه گروه در حال بحث های تند سیاسی بودند و گاه گداری به خشونت نیز کشیده میشد. ما هم با همکلاسی های  خودمان، با هر عقیده و مرام سیاسی که داشتیم ، علیرغم اختلاف نظرهای شدید ،با مدارا و همزیستی مسالمت آمیزرفتارمیکردیم و ایام میگذراندیم. ممد ذاکری شاگرد اول کلاس مکانیک ، جوان 18 ساله لاغر اندام سیاه و سوخته بندرعباسی که برای تحصیل به رشت آمده بود و در خیابان فلسطین فعلی در کوچه و پس کوچه هایش یه اتاق دانشجویی گرفته بود و با مهربانی تمام گاه گداری مرا به پلو ومیگویی دعوت میکرد و کلی با هم کیف میکردیم ،چریک فدایی بود و کمونیست . من هم بقول خودم طرفدار مجاهدین انقلاب اسلامی. حالا چطور من و دیگران در این جنگل مولا به اینجا رسیده بودیم و با این همه تفاوت های عقیدتی و سیاسی، خود داستان مفصلی دارد ولی خلاصه اینکه هر کسی در مسیر خود با ادمهای اهل مطالعه یا ماجرا جویی، مواجه میشد و از او خوشش می آمد وناگهان میشد چریک فدایی یا توده ای و یا مجاهدین خلق و یا انقلابی اسلامی . تا همین یه سال پیش اصلا خبری از این احوالات نبود ولی الان انگار هر یک از ما مبانی ایدئولوژیک متفاوتی داشتیم و خط کشی ها کاملا معلوم بود . کمونیست بودن ممد هیچ خللی در دوستی ما ایجاد نکرد و رفاقت ما هر روز بیشتر هم میشد ممد،  پسر آرام و بسیار خوب و مهربانی بود . فروردین سال 1359 همزمان با جنگ در کردستان ،  خیابان شاه رشت از زیر کتابخانه ملی ، هم دیدنی بود . کمونیستها چادر امداد زده و برای جنگجویان مخالف جمهوری اسلامی اعم از دموکرات و کومله و ... که با پاسداران می جنگیدند کمکهای دارویی و مالی جمع میکردند . عکس شیخ عزالدین حسینی و قاسملو و مخالفان جمهوری اسلامی در خیابان ها به فروش میرفت .از شاید سی گروه سیاسی مستقر در این خیابان 25 گروه بر علیه جمهوری اسلامی اطلاعیه و موسیقی پخش میکردند و فضا کم کم به سمت و سوی خشونت میرفت . دانشگاهها در سراسر کشور و در رشت هم به تعبیر طرفداران انقلاب ، مرکز ضد انقلاب شده بود .سر و صدای ضرورت پایان دادن به این وضعیت و انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها بالا میگرفت . بعد از بیستم فروردین ماه بود که درگیری های خشونت آمیز در دانشگاهها شروع شد . دانشگاه گیلان  (دانشکده علوم پایه رشت) توسط چریک های فدایی  و دیگر گروههای چپ کلا اشغال شد و دانشجویان چپ در آن مستقر شدند و درب های دانشگاه را بستند . در خیابان های اطراف علوم پایه ، جمعیت زیادی جمع شده بودند و کسی را بدون شناسایی به محوطه دانشگاه راه نمیدادند . گمان کنم غروب چهارشنبه 27 فروردین سال 1359 بود که از سر کنجکاوی و کمی هم ماجراجویی خواستم وارد محوطه علوم پایه شوم و انتظامات چریک های فدایی دم درب کوچک  خیابان ، مجاور نرده ها از من کارت شناسایی خواستند و من کارت دانشجویی خودم را که ارایه کردم ، مجوز ورد به من دادند. در داخل محوطه دانشگاه شور و حالی بر پا بود در جایی دخترها و پسرها دورآتش سرود انقلابی می خواندند ، بلندگوهای شیپوری قدیمی هم یکسره ترانه های کردی و ترکمن صحرا و ...را با مایه کمونیستی و با صدای گوشخراش غیر قابل فهمی پخش میکرد . در این ما بین ، ناگهان صدای بلند گو قطع شد و اعلام کردند یک نفوذی فالانژ رو گرفته اند و چند لحظه بعد جوانی با تیپ حزب اللهی را که مورد ضرب و شتم شدید قرارداده بودند و بیهوش روی زمین می کشیدند و به سمت و سوی دفتر پیشگام میبردند را دیدم. پیشگام نام دفاتر چریک های فدایی در دانشگاهها و محلات بود .این موضوع مرا بسیار نگران کرده و خواستم زودتر از محل خارج شوم که دیدم همه درب ها را بسته اند و بطوری که کسی نه میتوانست وارد محوطه دانشگاه  شود و نه خارج گردد. در همین لحظه ممد ذاکری را دیدم که بازو بند چریک های فدایی را با آرم داس و چکش قرمز که روی پارچه سفید کلیشه کرده بودند ، بسته بود و نقش انتظامات داخلی محوطه دانشگاه را داشت . ممد در آن تاریک روشنایی غروب با من مواجه شد. او با اینکه عقیده و گرایش سیاسی انروزهای مرا میدانست و اینکه بدون تردید مخالف جدی آنها بودم، ولی اصلا و ابدا ، لحظه ای تردید به خود راه نداد و با کمال مهربانی و احساس مسئولیت ، لبخندی زد و منو برد نزدیک درب خروجی و پادرمیانی کرد که من اینو میشناسم و توانستم از ان مهلکه خشونت آمیز و پر مخاطره جان بدر ببرم . اشغال دانشگاه گیلان یکی دو روز بیشتر طول نکشید ، حمله گروه مقابل صحنه ای را پیش چشم من می آورد که هرگز فراموش نمیکنم . آسمان خیابان مجاور ورزشگاه عضدی امروز تا سمت منظریه و سمت فلکه گاز، پر از باران سنگ از طرفین بود و سپس شلیک گلوله و وارد شدن به دانشگاه . نیروهای دو طرف از نظر تعداد ،  اصلا قابل مقایسه نبودند و کمونیست های داخل دانشگاه ناچار به فرار شدند . تا غروب آن روز درگیری ها ادامه داشت و طرفداران فدائیان و دیگر گروهها را از خانه های اطراف منظریه یکی یکی بیرون کشیده و دستگیرمی کردند. آن روز گذشت اما نمیدانستیم که چه بر سر کلاس و دانشگاه خواهد آمد . ممد ذاکری هم تو شلوغی های درگیری گم شد و دیگر خبری از او بدستم نرسید . با این ماجراها در سراسر کشور که انقلاب فرهنگی نام گرفت دانشگاهها تعطیل شدند . با تعطیلی دانشگاهها همه آرزو امال جوانان آنروزها برای ادامه تحصیل و مهندسی و دکتری برباد رفت و مسیر زندگی من نیزعوض شد . از آن پس کنار تمام ماجراهای تلخ و شیرینی که پیش می آمد ، آرزوی باور نکردنی همه ما بازگشایی دانشگاهها بود . فرامرز دوست و بچه محل روشنفکر فارغ از همه انقلابیگری ها و گروهبازی های آن دوران که تاثیر زیادی هم روی من داشت ، بی خیال همه کتاب میخواند و نقاشی و عکاسی کار میکرد و بعدها تهیه کننده بزرگ سینما و تلویزیون و سریال پس از باران و عشق ممنوع شد ، مرا هم به کتابخانه ملی و مطالعه فیزیک و فلسفه  و رمان و کلاس عکاسی و موسیقی کلاسیک کشاند . بعد از تعطیلی دانشگاهها ، تمام سال 59 را از اول صبح تا اخر غروب در دو شیفت  با فرامرز در کتابخانه ملی بودیم و کتاب میخواندیم . تمام دانشجویان سرگردان رشته های مختلف هم انجا بودند و وقتی به هم میرسیدند اصلی ترین سئوالشان این بود که دانشگاهها کی باز میشود ؟ یا در مورد شایعاتی که در این زمینه شنیده بودند با هم حرف میزدند. ولی انگار هیچ خبری ازبازگشایی دانشگاهها نبود . بالاخره  30 ماه بعد در 27 آذر ماه 1361  دانشگاهها بتدریج بازگشایی شد . در طی این مدت اتفاقات بسیار زیادی در کشور افتاده و دیگر اثر وخبری از گروههای سیاسی مخالف مثل گذشته نبود و ماجراهای قبلی کلا فیصله یافته بود . طبیعتا در جریانات حاکم جدید ،  گروههای همفکر ما پیروز شده و در کلیه شئون زندگی مردم مسلط شده بودند . دانشگاهها باز شد و براثر پاکسازی های انجام شده از 47 نفر دانشجوی همکلاسی ما گمان میکنم  حدودا 15 نفر ماندند و امکان ادامه تحصیل پیدا کردند. توی یکی از همین روزهای اذر ماه سال 61 در مسجد محل بعد از نماز ظهر نشسته بودم که با کمال تعجب ممد ذاکری بود که پشت درب شیشه ای مسجد به من نگاه میکرد و منتظرم بود . باورم نمیشد  و فکر کرده بودم او هم در این درگیری های سیاسی کشته و یا متواری شده است . بیدرنگ به سمتش رفتم و هم را در آغوش کشیدیم و کلی خوشحال شدیم. ممد گفت که میخواد بیاد درسش رو ادامه بده ولی به کمک من نیاز داره ومن باید وساطت کنم . اون روزها مسئولان شهر روی حرف امثال من حساب میکردند و من هم بدون هیچ دلیل و فوت وقتی رفتم پیش مدیر آموزش عالی مربوط و گفتم که ذاکری چپ و کمونیست بوده ولی بچه خوب و شاگرد اول کلاس ما بود و من میخوام که بیاد درسش رو بخونه و خودم هم ضمانتش رو میکنم . اون روز اقای مهندس گلی هم روی حرف من حرف نزد و موافقت رو امضا کرد و ممد ذاکری ومن دوباره شدیم همکلاس . رئیس انستیتو مهندس الماسی بود و آقای اشکوری هم  تازه به رشت آمده بودند و غروب ها تو انستیتو نماز میخوندند . ممد ذاکری جلوتر از دیگران وضو میگرفت و برای نماز می آمد . وقتی نگاه من به نگاه اون دوخته میشد و میخواستم بدونم چرا ؟  اون معطل نمیشد و میگفت میخوام درس بخونم .  

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code