| پنجشنبه، 06 اردیبهشت 1403
 نگاه ایران/مومن صالحی پژوهشگر اجتماعی 15 اسفند  1366  مریوان ، هوا کاملا سرد و بارانی ،توپخانه عراقی ها تمام شب را در حال کوبیدن شهربودند و در یکی از ساختمان های بتنی پادگان مریوان اینبار با بچه های محل تمام شب را در شوخی و خنده و بی خیال ترس و وحشت بمباران می گذراندیم . 20 اسفند حرکت به سمت اطراف مریوان و اسکان در چادرهای مستقر در کوهپایه ها و برف هم کم کم بارش خود را بصورت سبک شروع کرده بود . 24 اسفند از مریوان با تویوتاهای وانت آن روزها به سمت دزلی در مرز ایران و عراق حرکت کردیم . حدود ظهر در ارتفاعات دزلی در محلی که مثل امامزاده ابراهیم شفت خودمان بود از ماشین ها پیاده شدیم . زمین پراز گل ولای و هوا شدیدا سرد و مه گرفته و بچه های بسیجی با سربند های رنگی و کاملا مسلح با صفهای منظم از سمتی داخل مه پدیدار شده و در سمتی دیگر ناپدید می شدند . به همراه دسته ای از نیروهای ادوات انقدر وسایل زیادی از اسلحه و مهمات و کوله پشتی و اب و غذا با خودمان حمل میکردیم که شبیه کول برهای امروزی شده بودیم . از قله دزلی در میان صخره های سخت و مرتفع از دره ای در جاده ای مال رو به سمت شهرک خرمال عراق سرازیر شدیم .راه باریک و پر از سنگلاخ.طی دو سه ساعت عده ای عقب ماندند و عده ای در جلو و ما  دو نفر هم نمیدانستیم کجای جغرافیای منطقه هستیم و سرخود به پیش می رفتیم .ساعت 4 عصر بود که کنار چشمه ای در دل کوهستان بی آب و علف ،کنار تک درختی، استراحتی کردیم و دست و صورتی شستیم . از دور قاطری بدون همراه به سمت چشمه می آمد . نزدیک که شد با کمال تعجب دو جنازه شهید بسیجی از دو طرف روی پشت قاطر بسته شده بود و هنوز خون تازه از نوک انگشتان آنان میچکید .عزیز کدام خانواده ای بودند ،نمیدانستیم. قاطر راه خود را میدانست بی ازار و نجیب از کنار ما گذشت و به سمت ارتفاعاتی که از ان مسیر امده بودیم حرکت کرد . ساعت هشت شب بود و هوا بسیار سرد وما به ناکجا ابادی که رهسپار بودیم ، ناگاه از پشت تپه ای فرمانده گردان ادوات القارعه، حجت حیدری تنها با یک کلت کمری وکاپشن آمریکایی و شلوار کردی سبزی که بتن داشت ما را پیدا کرد و به بقیه دسته که جلوتر ازما رسیده بودند پیوند داد . نمیدانم در ان میانه کوه چرا انتظار جای گرم ونرم و سرپناهی را داشتم که البته چنین جایی نبود . فرمانده اعلام کرد همین جا اردو می زنیم . اردو می زنیم یعنی در لابلای همین سنگ ها و دل سرما باید شب را به صبح برسانید . شب سختی بود و پر از سوز سرما . صبح فرمانده امد من و یک نفر دیگر را برداشت و بدون وسایل به سمت و سوی دشت مقابل پیش رفتیم . در شیب تپه آخر مشرف به شهر خرمال وآنسوتر حلبچه  در دامنه کوه شیرمر مستقر شدیم. عملیات والفجر 10  شروع شده بود و طرفای ظهر روز 25 اسفند ماه برابر با 16 مارس سال 1988 میلادی بود و صحنه روبرو همچون پرده بزرگ سینمایی، فیلمی جنگی و مستند را به نمایش گذاشته بودند . جنگ توپخانه ای و شلیک کاتیوشا از سمت ایران و درگیری های پیش روی رزمندگان ایرانی با نیروهای عراقی را کاملا میشد تماشا کرد . اما وظیفه ما کار دیگری بود . ناگاه صدای غرش هواپیماهای عراقی بالای سر و پشت جبهه ما بگوش رسید . هواپیمای بزرگ توپولوف روسی در اسمان کج شد و انگار اعلامیه می ریزد ، چیزهایی که در هوا برق میزد را در آسمان رها نمود .خیال میکردم  درست بالای سر ما بود ، اما انگار باد انها را به سمت و سوی دیگری میبرد . انفجاری مهیب ان قطعات براق در سینه کش کوه ،  به ما میگفت که منطقه ، مورد تهاجم بمب های خوشه ای قرار گرفته و احتمالا چند کیلومتر مربع هر جنبنده ای را به هلاکت رسانیده است . اما پیش روی ما یکی از بزرگترین فاجعه های بشری در حال شکل گرفتن بود . صدایی دورتر، هواپیماهای عراقی بالای سر شهر حلبچه و دود سفیدی که در انتهای دشت به هوا میرفت و تا ساعتها ادامه داشت . با دوربین میشد صحنه ها را کمی نزدیک تر ولی نه چندان واضح مشاهده نمود.حجت حیدری میگفت که دود سفید نشانه حمله شیمیایی است . الان مطمئن هستم او هم نمیدانست که ابعاد مسئله چقدر وسیع و غیر قابل باور است . بیش از 5000 نفر در یکی از نسل کشی های بزرگ تاریخ ، پیش رو و جلوی چشمان ما به طرز فجیعی جان میدادند . علی حسن المجید معروف به علی شیمیایی به دستور صدام این جنایت جنگی را رقم میزد . در ان ساعات از ابعاد ماجرا بیخبر بودیم و سپس به اردوگاه بی برج و باروی خود برگشتیم و بار و بندیل خود را جمع کردیم به سمت و سوی تپه های با ارتفاع کم اطراف شهر خرمال عراق حرکت کردیم . در تاریکی شبانه بالای تپه سنگلاخی مشرف به خرمال، ماوا گرفتیم و مستقر شدیم . در تاریکی ای شبانه و هوای ابری و بارانی اواخر اسفند ماه،  چشم چشم را نمی دید و البته امکان روشن کردن چراغ را هم برای رعایت امنیت و جلوگیری از شناسایی دشمن نداشتیم . هر جوری بود شب سرد و بارانی را به صبح رساندیم . با روشنی هوا در کمال حیرت دیدیم که در وسط میدان مین گوجه ای عراقی ها هستیم و خوشبختانه کسی در ان تاریکی شب  روی مین نرفته است .چند نفر از ما،ازجمله من که قبلا آموزش تخریب را دیده بودیم سریعا منطقه را پاکسازی کردیم و همانجا تا یک هفته مستقر شدیم . روزهای بعد برای شناسایی منطقه خرمال و سید صادق و حلبچه بصورت گروهی از این مناطق بازدید کردیم . 27 اسفند1366 بود که وارد حلبچه شدیم .شهر از هر نوع سکنه از انسان و حیوان خالی بود . تمام مغازه های شهر باز و پر از اجناس و پوشاک و لوازم خانگی و خوراک،  اما از کسی خبری نبود . مادری کودکش را در آغوش گرفته ودر وسط کوچه با گاز شیمیایی خفه شده بود ، پیرمرد کردی با لباس کامل جلوی درب خانه خود نشسته و خشکش زده بود . در هر کوچه و خیابان پر از جنازه مردم که در آن هوای سرد هنوز متلاشی نشده و انگار همه زنده بودند و اما بیجان به گوشه ای افتاده بودند . کودکان در حال بازی  به زمین افتاده وخشکشان زده بودند . انگار فیلمی را پر از شور زندگی در یک لحظه متوقف کرده باشی و هر کسی در جای خود بیحرکت افتاده باشد. دیدن این صحنه ها از تاب و تحمل هر انسانی خارج بوده وهست، ولی ما در یک فضای دیگری بودیم و در عوالمی دیگر سیر میکردیم . امام غنیمت ازوسایل مردم را حرام اعلام کرده بود ،برای همین هم شهر پر از وسایل بود و کسی دست به مال مردم حلبچه نمیزد ،اما وسایل ادارات دولتی  شهر متعلق به حکومت عراق کلا تخلیه میشد و به پادگان های ایرانی منتقل میگردید . در جاده حلبچه به سمت خرمال و ایران انگار یک شهر در حال اسباب کشی است و پر از وانت تویوتا و کامیون هایی که وسایل ادارات شهر را خالی میکردند. عده زیادی از مردم حلبچه و روستاهای اطراف قبل از بمباران شیمیایی ازمنطقه خارج شده و صف طولانی از زن و بچه و پیر و جوان با وسایل خانه و گاو و گوسفند به طرف مرز ایران و کوهستانهای دزلی و مریوان در حرکت بودند . عصر همان روز برای رساندن پیکر چند شهید با آمبولانس به سمت دزلی حرکت کردیم .تمام مسیر پر از مردم آواره بود .نیمه شب در جاده خاکی و کوهستانی با ارتفاعات بسیار زیاد منطقه که ترافیک ماشین و آدم راه را بسته بود و همه درانتظار باز شدن راه بودند ،منازعه چند رزمنده ایرانی جلب توجه می نمود . عده ای  یک سرباز مجروح عراقی را از آمبولانس با برانکارد پیاده کرده بودند و با اصرار میخواستند از او را به پایین دره ها پرت کنند و نابودش کنند. دوستانشان شهید شده بودند و خون جلوی چشمانشان را گرفته بود .برانکارد مجروح  اسیرعراقی در لبه پرتگاه در کشمش دو طرف دست به دست میشد و سرباز مجروح عراقی حال عجیبی داشت و وحشت و مرگ را در یک قدمی خود احساس میکرد با اضطراب تمام به برانکارد چسبیده بود. بالاخره انان که مهربانتر بودند ، توانستند مجروح عراقی را دوباره به امبولانس برگردانند و ماجرا را فیصله دهند . صدای غرش هواپیماهای عراقی از دور بگوش میرسید ، صدا هر لحظه نزدیک تر میشد . چراغهای همه ماشین ها را خاموش کرده بودند  فریاد جیغ وناله ناشی از ترس و وحشت از بمباران مردم عادی با شدت تمام بلند شده و در کوه  و دره می پیچید . بمباران شروع شد و مناطقی را زیر حمله گرفتند . از قرار معلوم بالادست محل استقرار آوارگان حلبچه در منطقه دزلی را مورد حمله قرارداده و عده زیادی از باقیمانده مردم آواره حلبچه را که با هزار زحمت و مرارت خود را به آنجا رسانیده بودند ، در ان اردوگاه کشتند و مجروح نمودند . از روز بعد کارعملیاتی گروهان ادوات شروع شد . ما در سمت شمال حلبچه در اطراف شهر سید صادق عراق در دو گروه با دشمن درگیر شدیم . یک گروه با موشک های روسی مالیوتکا که عموما مثل یک بازی آتاری قدیمی کارایی چندانی نداشت و بیشتر مواقع در هوا گم میشد وقابل رد گیری در دوربین نبودو فقط برای ترساندن طرف مقابل مناسب بود و گروه دیگر با موشک های تاو آمریکایی که رد خور نداشت و با هر شلیک حتما تانک و یا نفر بر طرف مقابل منهدم میشد . رحمن  و مهرداد مسئول قبضه موشک تاو بودند و من و عده ای دیگر مالیوتکا داشتیم . درگیری در این منطقه تن به تن شده بود و چند روز به سختی ادامه داشت . روزهای اول فروردین بود وحالا هوا  آفتابی  و بهاری و منطقه خرمال و سید صادق پر از سبزه و گلهای لاله وحشی . اول فروردین 1367 درگیری با عراقی ها به اوج خود رسید و من معاون یک افسر معاود عراقی که بر علیه صدام می جنگید و در روسیه دوره موشک مالیوتکا را دیده بود، شده بودم . ابو هشام در شلوغی های جنگ تن به تن که بی شباهت به  فیلم غلاف تمام فلزی استانلی کوبریک  و نجات سرباز رایان اسپیلبرگ هم نبود آخرین موشک را به سمت و سوی هلیکوپتر جنگی عراق شلیک کرد و از منطقه بسرعت دور شدیم . از زمین و آسمان آتش و گلوله و میبارید. پس از عقب نشینی به طرف شهرک خرمال عراق، ساعتی به آرامش رسیدیم و کنار جوی بتنی آبی که پر از آب زلال و دور برش هم همچون بهشت ،سرسبز و هوا هم آفتابی بود استراحت میکردیم .این آرامش خیلی طول نکشید و هواپیمای میراژفرانسوی عراقی با فاصله بسیار کمی در بالای سرما انگار که میشد حتی خلبانش را هم دید نعره کشان گذر کرد و محل استقرار ما شناسایی شد . شاید چند دقیقه بعد سوت های خمپاره های عراقی  شروع شد و تقریبا هر متر به متر را کوباندند . و من که در حال جان پناه گرفتن بودم با سوت نزدیک یکی از همین الات قتاله ، در حال خیز رفتن بودم که متوجه شدم انگار چند بیل خاک و سنگ را با شدت به سمت من پرتاب کرده وبسویی پرت شدم .چند لحظه بعد فهمیدم که چیزی به پایین شانه من اصابت کرده است . کنار جوی اب افتاده بودم و در حال نیمه هشیاری تمام تصورات و ذهنیت های ایجاد شده آن روزها از جلوی چشمانم گذشت. خیال کردم شهید شدم و منتظر آمدن حوریان و استقبال به سمت و سوی بهشت بودم. اما در کمتر از دقایقی به خودم امدم و متوجه شدم همه در حال فرار هستند و هر جوری بود خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم تا در میان بمباران شدید منطقه از مهلکه به سمت کوهپایه های اطراف پناه بگیرم. امدادگرها به دادمان رسیدند و زخم بندی های اولیه را انجام دادند و منتظر بازگشت دوستان دیگر از خط مقدم ماندیم . حدودا ساعت 3 بعد از ظهر بود که بچه ها برگشتند و در پایین تپه محل استقرارگروهان، در حال شستشوی دست و صورت بودند که ناگهان سوت خمپاره و صدای بسیار مهیب انفجاری که گمان میکنم خمپاره 120 بود که تا به خودمان بیاییم عده زیادی را لت و پار کرده و تکه ای از ترکش هم منبع اب فلزی را به دو نیم کرده و دیگر نمیدانم چگونه بود که خود را به پایین رساندیم و پنج یا شش نفررا سوار آمبولانس کردیم و به سمت مرز ایران از سمت نوسود و پاوه حرکت کردیم . قبلا ها که درشبهای دور همی قبل ازعملیات با خاطرات عملیات های قبلی همسنگران،که عموما با روایت کمیک هم نقل میشد وکلی هم کیف میکردیم و میخندیدیم ، از چگونگی قطع پای از بالای ران برادر ملکزاده در عملیات فاو شنیده بودیم که در لحظات اول حادثه درد چندانی را احساس نمیکنیم و مشکل از دقایقی دیر تر شروع میشود  و این را همه حفظ بودیم . در داخل آمبولانس از تخت و برانکارد و این جور قرتی بازی ها خبری نبود . وسایل همینجور ریخته بود و پر از گل و لای و خون و کثیفی ... مهرداد که بادگیر پلاستیکی پوشیده بود در شلوغی سوار شدن به آمبولانس در ته اتاق آمبولانس جا گرفت و با حالت موج انفجاری که گرفته بود و به حال خودش نبود روی ظرف پلاستیکی بتادین با درب باز نشست و مواد رنگی شبیه خون بتادین با فشار خارج شد و وقتی مهرداد با دست زیر پای خودش را لمس کرد با دریایی از مواد رنگی شبیه خون مواجه شده و مطمئن شد که پایش قطع شده و ولی الان متوجه دردش نیست . استدلال ما هم که قانعش کنیم که پایش سر جایش هست و اتفاق بدی نیافتاده برایش که در حال هوای منگی موج انفجار بود چندان تاثیری نداشت . امدادگر به همه سرم وصل کرده بود ما هم باید سرم انان را با دست بالا نگه میداشتیم ودر آن دست اندازهای شدید جاده های جنگی خودمان را هم کنترل میکردیم . تزریق یکسره سرم ،باعث میشد هر نیم ساعت برای اجابت مزاج امبولانس را نگه داریم و مجروحان را پیاده کنیم و... اوضاعی بود برای خودش . امبولانس از ارتفاعات نوسود به سمت پاوه در حرکت بود و تا الان گمان نکنم ارتفاعات و دره های عمیق سنگی به ان ارتفاع و عمق را در هیچ جای دیگری از جهان دیده باشم . نزدیکی های غروب بود که در آسایشگاه مجروحین کرمانشاه بودیم و مورد رسیدگی پرستاران و مراقبت های پزشکی .بچه ها شوخی میکردند چنگ در چنگ صدام انداخته ایم و قلع و قمع شده ایم . دبریدمان به یکی یکی از ما ها رسیدگی ویژه پزشکی شد و پزشک با ویزیت من ،  دستور دبریدمان داد من هم فکرکردم اصطلاح پزشکی پانسمان است و بی خیالش شدم . اما انگار در خواب بودم و نمیدانستم چه بلایی در انتظارم هست . لحظاتی بعد چند پرستار خانوم و آقا به سراغم آمدند و زخمی را که در پایین  شانه من تازه خونریزی اش بند آمده بود و بسته شده بود را لایه به لایه باز کردند و پوست های عفونی را بدون هر گونه بیهوشی با تیغ مخصوص جراحی کندند و برداشتند و با مواد ضد عفونی شستشو دادند و انگار که از درد باید جان به جان آفرین تسلیم میکردم ، اما  ناچار به تحمل شدم . هفته دوم نوروز 1367  رشت شهر باران و کنار خانواده و انگار خواب دیده بودیم . (توضیح اول : کیمیا بارانی عبارت معادل بمباران شیمیایی در زبان کردی و هه له بجه عبارت کردی مردم برای نام شهر حلبچه می باشد . توضیح دوم : جنگ پدیده اجتناب ناپذیر زندگی اجتماعی بشری است که از ابتدای تاریخ تا به امروز بخشی از تجارب انسانی را در کلیه نقاط دنیا تشکیل میدهد . جدا از اینکه جنگها چرا بوجود می آیند و چگونه و با چه ضایعاتی خاتمه می یابند ،که در جای خود میتواند از جمله مباحث آکادمیک صاحبنظران علوم سیاسی و نظامی قرار گیرد ، از صحنه های انسانی همچون فداکاری ها ، عشق ها و قساوت ها نیز نمیتوان گذشت . امروزه هر ملتی با هر عقیده سیاسی و مذهبی برای فداکاری های شهدا و کهنه سربازان خود اهمیت زیادی قائل است به آنها افتخار میکند. جنگ همواره منبع الهام داستانها و رمان ها و فیلم های بسیار جذابی بوده و از اهمیت خاصی برای همگان برخوردار است)            نگاه ایران: انتشار اخبار و یادداشت های دریافتی به معنای تائید محتوای آن نیست و صرفاً جهت انجام رسالت مطبوعاتی و احترام به مخاطبان منتشر می شود.

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code