| جمعه، 31 فروردین 1403
نگاه ایران/مومن صالحی  پژوهشگر اجتماعی ( قسمت اول ) 16 سالم بود صبح اوایل اسفند 1356 ، وقی وارد مدرسه شدم (هنرستان صنعتی رشت) با شیشه های شکسته بخش انستیتو تکنولوژی آن روز که برای تربیت تکنسین های فنی،  داخل هنرستان مستقر بود،  مواجه شدم . فضا بسیار ملتهب  بود و همه دانش آموزان و معلمان وحشت زده . عصر روز گذشته دانشجویان در اعتراض حمله پلیس به تظاهرات روزهای گذشته ( 29 بهمن ) مردم تبریز، بقول خودشان اقدامی سیاسی انجام داده بودند.ظهر همان روز هنگامی که به خانه برگشتم تلویزیون بلر سیاه و سفید  خانه که بیشتر به کمدی چوبی و بزرگ  شبیه بود ، با پخش گزارشی از بیانیه دولت در محکومیت شورش در تبریز و وعده مجازات برای قصور مامورین خبر داد . ومن برای اولین بار کلمه  قصور را شنیده بودم و نمی دانستم قصور یعنی چه و این کلمه ذهن مرا بسیار مشغول کرد . تا پیش از آن  در دنیای کودکی و نوجوانی با همه ندار نداری ها بسیار خوش می گذشت، در هنرستان با دانش آموزان مختلط دختر و پسر درس می خواندیم و دختران با هر لباسی که دوست داشتند مثل تی شرت و شلوار جین و گاهی حتی لباسهای راحت زنانه و یا مانتو شلوار،  به مدرسه می آمدند . با هم در کلاس های مشترک و کارگاه و اردو و فعالیت های مدرسه بودیم و ساعات تفریح کتابخانه پر از دانش آموز که به آنان در آن دوره هنر جو می گفتند  بود و دست کم من نشنیدیم که تعرضی به کسی بشود .آن موقع ها هنرستان صنعتی رشت، مثل دانشگاه بود و شباهتی به مدارس دیگر از حیث بزرگی و تعداد دانش آموز نداشت . ما هم وقتی  با چند گونیای رنگ و وارنگ شیشه ای و یک خط کش تی با کاغذ کالک لوله شده درآن ، از خانه به هنرستان  می رفتیم ، کلی احساس مهندسی داشتیم و کیف می کردیم . تابستان ها اردوهای عمران ملی  برای سازندگی روستاها توسط اداره فرهنگ آن روزها برگذار میشد و دانش آموزان  دو ماهی را در روستاها بسر میبردند و خیلی به انها خوش میگذشت و حقوق هم دریافت میکردند و من نمیدانم شاید به علت جثه ریزی که داشتم، هرگز نشد به این اردوها بروم و  داغش بر دل من ماند . ناچار در کارخانه کانادادرای کار میکردم و برای از 7 صبح تا 11 شب 45 تومان حقوق میگرفتم که بقول امروزی ها شاه پول بود و بساط خوشگذرانی یکساله من و دوستان  مهرداد و محمود و عمران و بهمن  را که یک تیم بودیم  فراهم میکرد . البته مهرداد هم تابستان ها شاگرد بنایی میکرد و پول خوبی درمی اورد .از اس ام اس و تلگرام وامثال اینها هم ، چون خبری نبود،  وسیله ارتباطی ما نوعی سوت بود که دم درب خانه هم،  با دهانمان میزدیم و مادر ان دیگری، داخل  خانه که می شنید ،  میگفت که رفقا امدند و در هر کاری که بودیم رهایش میکردیم و به دوستان وهمبازی ها وصل میشدیم  ودر کوچه باغ های اطراف خانه ، کنار رودخانه وروی درختان ، خودمان را زخم و ذیلی میکردیم و یا راه عبور و مرور مردم را با فوتبال گل کوچیک می بستیم و با سر و صدای بسیار در وقت و بی وقت ،  نفرین و ناله همسایه ها رو برایمان میگذاشتیم . از سیاست در زندگی نوجوانی من هیچ خبری نبود الا به اینکه یکبار در بام خانه به کتابی با جلد سیاه و خاک گرفته مواجه شدم که رساله توضیح المسایل ایه الله خمینی بود که مادرم گفت این کتاب سیاسی است و خطرناک و من دوباره ان را در همان بام خانه گذاشتم . و یکبار دیگر در سال 1356 رضا رمضانی خورشید دوست،  پسر حسین آقا ، بقال نصیحت گو و مبلغ مذهبی  محل ما را که  بعدها اولین نماینده مردم رشت در مجلس شورای اسلامی شد و مورد بی مهری های فراوان قرار گرفت و اکنون از اساتید درجه اول دانشگاه صنعتی امیر کبیر است ، که  هم محلی  ما بود و یک کوچه آن طرف تر در خانه ای که بیشتر به خانه قمر خانم با مستاجران زیادی  شبیه بود ، ساواک شبانه دستگیرش کرد و تا یک هفته تمام محله درترس و وحشت بسر میبرد و یکبار هم در تابستان سال 1356 در خیابان آیزنهاور(آزادی) تهران نزدیک میدان 24 اسفند ،  شاه را با میهمانش که بیاد نمی آورم چه کسی بود  در رولزرویسی که به مردم دست تکان میداد دیدم و برایش دست تکان دادم و این بود همه سیاست برای یک نوجوان متوسط شهری همچون من. البته از سال 1349  عضو کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم و انجا با شاملو ، نادر ابراهیمی ، صمد بهرنگی ، عباس کیارستمی  آشنا شدم . این آغاز کتابخوانی من بود که تا به امروز نیز ادامه دارد . آنجا بود که زندگی کودکی و نوجوانی من پر از افسانه و جادو و رویاهای عجیب میشد . کتاب سر و گوش آدم را می جنباند ولی نه آنقدر که بدانم صمد بهرنگی چپ است و سیاسی ، بلکه فقط بتوانم از ماهی سیاه کوچولو لذت ببرم . گاه گدار هم  در روزنامه ها ی ان دوران یا در تلویزیون قبل از انقلاب از خرابکاران میگفتند که در فلان جا کشته شدند و یا در حال اعتراف هستند و من نمیدانستم انان چرا به خرابکاری مشغولند . حتی درزمستان سال 1352  زمانی که دوازده سال داشتم  وقتی محاکمه خسرو گلسرخی از تلویزیون پخش شد و جنجالی بپا کرد  من و همسن و سالان من درگیر سریال مرد شش میلیون دلاری و پیشتازان فضا و آیرون ساید و بالاتر از خطر و کارآگاه  راکفورد و ستوان کلمبو با بازی پیتر فالک و دوبله هنرمندانه شبیه صدای بیک ایمانوردی ،کلمبو بودیم و بعدها هم سریال دایی جان ناپلئون ناصرتقوایی  و اصطلاح سانفرانسسیسکو پرویز صیاد بود که حواس ما را پرت میکرد و مارا غرق در خنده و شادمانی مینمود . اما مذهب داستان دیگری داشت – خوش گذشتن های غیر قابل وصف روزهای تاسوعا و عاشورا و التهاب روزهای عزاداری ، آش نذری هفت تیانی خشت پرد ، ابگوشت ظهر خانه غلام خندان ، شام غریبان آسید عباس و خواهر امام  و کوچه پس کوچه های ساغریسازان و .... و بعد هم روزهای ماه رمضان داغ تابستانی که روزه های گاه و بیگاه ان ،  جان را از بدن جدا میکرد و بی تابی های رسیدن به افطار و یک جرعه آب خوش، همه  و همه خاطرات خوش و همه مذهبی بود که داشتیم . تا اوایل سال تحصیلی 1356 مذهب  زندگی من ،  اینچنین گذشت . در ان سال به راهنمایی یکی از معلمان دینی صاحب نام این شهر به جلسه مذهبی در خیابان بیستون رشت داخل کوچه تنگ و باریکی جنب مسجد بیستون  هدایت شدم که صبح جمعه ساعت هشت صبح تشکیل میشد و اولین سخنرانی من در ان جلسه زمانی که تنها شانزده سال داشتم ،  به تحریک  معلم مذهبی ان جلسه ،  در مضرات موسیقی بود . موسیقی که کمی بعدها بدون ان، زندگی برایم بی معنی بود و اولین کنسرت های پاپ بعد از انقلاب را من در این شهر برگزار نمودم . جلسه پر از جوان بود با شروع شلوغی های تبریز و قصور ماموران ، بعد از چهار پنج  بار رفتن به این برنامه،  جلسات تعطیل شد. بعد از پیروزی انقلاب بود که فهمیدم ان جلسات مربوط به انجمن حجتیه بود و من باید هزینه های زیادی برای ان میپرداختم . پایان بخش اول نگاه ایران: انتشار اخبار و یادداشت های دریافتی به معنای تائید محتوای آن نیست و صرفاً جهت انجام رسالت مطبوعاتی و احترام به مخاطبان منتشر می شود.

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code