| جمعه، 31 فروردین 1403
گزارش میدانی گیل نگاه از وضعیت سالمندان در مناطق زلزله زده کرمانشاه؛
       کد خبر: 153637
نگاه ایران/امیرحسین کریمی:هر مقصدی را که انتخاب می کنم تا از حال مردم در مناطق زلزله زده نکات کوتاهی را یادداشت کنم، هر بار سالمندانی هستند که به سمتم می دوند و برای دیدن خرابه های خانه شان دعوتم می کنند. سالمندانی که با دست های خالی با بحران زلزله و آوار ساختمان ها می جنگند و تلاش می کنند تا دیده شوند. انگار می ترسند که میان این همه هیاهو صدای آن ها به جایی، خصوصاً به گوش مسئولین نرسد. مسئولینی که به خیال آن ها گره گشای همه مشکلات هستند. سن اکثرشان بالای 60 سال است و وقتی به دیدن خانه هایشان می روم و قصه شان را که با آب وتاب تعریف می کنند، گوش می دهم، از بچه هایشان می گویند که هرکدام به جایی رفته اند و حالا آن ها مانده اند و زلزله و خانه آوار شده که آن ها از گزند آوارش در امان مانده اند. پیرمردی با صورتی پر از نقش بی بیانی، کوییک و امام عباس علیا روستاهایی بودند که خاک خانه هایشان سهم دشت شده بود. مقصد ما، امام عباس علیا بود. پر از مردمی که گرد هم می گشتند و با تعجب به مهمان های ناخوانده شان نگاه می کردند. به پیرمردی برخورد می کنم که با قدم های لنگ فاصله میان خانه تخریب شده و چادر محل سکونت را راه می رود. سرش پایین است و خودخوری می کند و گاهی زیر لب چیزهایی می گوید که نمی شنوم. تلاش می کنم سر گفتگو را با او باز کنم. صورتش پر از نقش و چروک و خال است و آفتاب سوختگی چهره اش از شغل دشوارش خبر می دهد. پیشه اش دامداری، اما نه دام داری دام های خود، دامداری برای دام هایی که از مردم گرفته و تا وقت محصول دادن از آن ها نگهداری می کند تا با صاحب دام، محصولاتش را شریک شود. از تلف شدن دام هایش می گوید و دفن شدنشان زیرخاک. محل دفن یکی را پیداکرده، مرا دنبال خودش می کشاند و پای گوسفندی سیاه را که از زیر آوار بیرون زده نشانم می دهد. از شب زلزله برایم می گوید. ساعتش را دقیقا به خاطر سپرده و می داند که چه صداهایی به گوش رسیده است. می گوید اول پس لرزه هایی را احساس کرده اما مطمئن نبوده و بعد ادامه می دهد که فاصله زلزله بعدی تا فروریختن خانه اش فقط چند ثانیه بوده. سرش را که از ریزش آوار جراحت برداشته، بانداژ کرده اند و موهایش زیر توریِ سفیدی پنهان شده. از او می خواهم که بیشتر از شب زلزله بگوید. پاهایش را نشانم می دهد که یکی پر از پلاتین است و دیگری پلاستیکی. می گوید این ها را در جنگ از دست داده ام و آن شب نتوانستم سریع فرار کنم. تنها مانده و با همسر پیرش در روستا زندگی می کرده اند. می گوید آن شب من زیر آوار ماندم و زنم به سختی توانست آوارها را از روی من کنار بزند. چشم هایش برق عجیبی دارد و نمی دانم از ترس است یا صبوری یا امیدواری. در ظلمات آن شب نترسیده اند، می گوید شب اول همه خیال کردند که ما مرده ایم و کسی سراغ ما نیامد. از اهالی روستا آن ها که زنده مانده اند خودشان اجساد و بدن های نیمه جان را از زیر آوار درآورده بودند. از بچه هایش می گوید که هرکدام گوشه ای از ایران اند. موقع نام بردن از پسر کوچکش که دانشجوی خرم آباد است اشکش درمی آید. عکاس ها چهره اش را ثبت می کنند که اشک در شیارهایش به دام می افتد. می گوید پسرم بی پول مانده بود و از من پول خواست اما نداشتم که به او بدهم. صورت اش را با دست های محکم اش می گیرد و گریه می کند. می گویم چه چیزی نیاز دارند و سعی می کند که ضعف نشان ندهد. در جوابم می گوید: «خوردمنی» همه چیز داریم. «خوردمنی» را به کردی می گوید که یعنی چیزهای خوراکی. تلاش می کنم تا بگوید چه چیزهایی لازم دارد، فقط تکرار می کند که همه چیز هست، می دیدیم که چیز زیادی ندارند اما عزت نفس نجیبی می کند. صدایش گاهی میان گریه ناتمام می ماند بعد از گذشت پنج روز از وقوع زلزله به سرپل ذهاب می روم، محله ای را انتخاب می کنم که کمتر آسیب دیده است. کمتر آسیب دیدن یعنی تخریبی بین 40 تا 50 درصد خانه ها. به دنبال نیروهای امدادی می گردم و دریکی از کوچه ها صدای آتش نشان ها به گوش می رسد که سعی می کنند پیرزنی را که فقط گریه می کند و کمک می خواهد آرام کنند. بخش زیادی از خانه او تخریب شده و حالا قرار است وسایلی از خانه اش را که سالم مانده است بیرون بکشند. به دنبال آتش نشان ها راه می روم و در خرابه های خانه پیرزن مراقبم تا زیر پایم خالی نشود. پیرزن اصرار دارد که با او حرف بزنم و فیلم بگیرم. او را آرام می کنم تا بتواند حرف هایش را بگوید. تشنه است و دهانش هر بار با کف سفیدی به هم می چسبد و مانع حرف زدنش می شود. برای او آب می برم تا دهانش را تر کند. با روسری دهانش را خشک می کند و دوباره شروع می کند به فریاد زدن و کمک خواستن. بچه هایش یا دور مانده اند یا خودشآن هم از زلزله آسیب دیده اند. می گوید دخترم باردار است و خانه اش خراب شده، من هم جایی ندارم که بروم. فارسی را سلیس تر از سایر سالمندان صحبت می کند و آن قدر فریاد زده که گاهی وسط گریه صدایش ناتمام می ماند. آتش نشان ها به او قول می دهند که یخچال و سایر اشیا قابل استفاده خانه اش را سالم دربیاورند. خانه اش به تیغه شدن نیاز دارد، دیوارهایش به چیزی تکیه نداده اند و با کوچک ترین تکانی ممکن است بریزند. در گوشه ای می نشیند و به حرف آتش نشان دلگرم می شود تا غروب وسایل برش برسند. تنهایی و نیاز به حمایت در چهره اش پیداست. خانه ای حاصل تنهایی است پیرزنی کوتاه قامت و هراسان است. در کوچه مرا می بیند و با اصرار مرا به تماشای خانه اش می برد. بلندبلند حرف می زند و جلویم راه می رود. دست هایش بزرگ و پوستش زمخت شده اند. حدس می زنم که از کارگری باشد. به خانه اش می رسیم و او از دیوارهای نیم ریخته خانه اش نمی ترسد و با هیجانی عجیب در اتاق ها می گردد و برایم از شب واقعه می گوید. اصرار می کنم که درون خانه نرود و می توانیم از دور خانه اش را ببینیم. قبول نمی کند و باز هم اصرار می کند که همراهش بروم. در حیاط برایم از خانه اش می گوید و سختی هایی که کشیده تا آن را تنهایی بسازد. با دیگر زنانی که در محله شان بوده اند کارگری می کرده. از لباس شستن و نظافت تا کار ساختمانی و بار بردن. وقتی برایم تعریف می کند که خانه اش حاصل وام و کارگری است اشکش درمی آید اما با روسری چشم هایش را خشک می کند و ادامه می دهد. یکی از بچه هایش تهران است و یکی دیگر شمال. وقتی می پرسم که آیا به او سر زده اند یا نه، می گوید آمده اند، اما آن ها هم مثل خودم کارگرند، کاری از دستشان ساخته نیست. شوهرش سال هاست فوت کرده و بعد از مهاجرت فرزندانش سال هاست که تنها زندگی می کند. دل خوشی اش همین خانه بوده و قسط هایی که منظم پرداخت می کرده تا روزی که رسما صاحب خانه شود. 60 سالی دارد اما کارگری، زمخت و پیر اش کرده است. ترحم نمی خواهد و انگار تنها خواسته اش کمک برای بازسازی خانه اش است. بی تاب ست اما می گوید سال هاست به صبر و امید زنده اند! دست هایی که در هم گره خورده اند روز آخر و قبل از بازگشتن به خانه، به گیلان غرب هم می روم. شهری کوچک که به علت وجود کوه های اطرافش از تخریب و مرگ در امان مانده است. عزیز، پیرمردی است 80 ساله. هیچ وقت ازدواج نکرده است و در سال های ابتدایی جوانی اش وقتی در پادگان خرم آباد سرباز بوده، یک شب بالباس خیس می خوابد و در سرمای آن شب یخ می زند. پاهایش رماتیسم می گیرند و برای همیشه لنگ می ماند. در تمام این سال ها کنار خانواده برادرش زندگی می کرده و پرستار برادرزاده معلولش بوده است. شب زلزله به بیرون فرار نکرده. با پاهای نیمه جان او فرار کردن قصه غریبی است. پنج روز از زلزله گذشته است و عزیز و برادرزاده اش در حیاط خانه شان نشسته اند و چشم به کوچه دارند. عزیز دست های برادرزاده اش را میان انگشت های خود جا کرده و نوازش می کند. صیاد، برادرزاده اش در سال های جنگ تب کرده و در اثر تزریق آمپول اشتباهی برای همیشه از سخن گفتن محروم شده است. وقتی از آن ها عکس می گیرم از من می پرسد که آیا قرار است عکس هایش را به رئیس جمهوری نشان دهم و بگویم که او ناقص است؟! سر تکان می دهم و سعی می کنم به قصه تنهایی اش پی ببرم. برادرش فوت کرده و همه برادرزاده هایش غیر از صیاد از گیلان غرب رفته اند. او مانده و صیاد و برادر زنش. تنهایی و زلزله، وقتی پیر و زمین گیر و ناتوان باشی، شرایط سختی را به بار می آورد. برایم تعریف می کند که اگر زلزله بیاید هیچ کدام از ما سه تا نمی توانیم در آن فاصله کم به بیرون فرار کنیم. این را که می شنوم چهره هایشان را وقت وقوع زلزله تصور می کنم که در خانه شان نشسته اند و با چشم هایی مبهوت به هم نگاه می کنند و منتظرند که خانه فرو بریزد اما نمی توانند فرار کنند. از چیزی گله ای ندارند، شکوه نمی کنند و چشم به راه اند تا اگر امدادی رسید قسمتی از آن هم به آن ها برسد. صبوری و نجابت، نقطه مشترک همه شان بود. سالمندانی که با دست های خالی با زلزله می جنگیدند.

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code