| چهارشنبه، 05 اردیبهشت 1403
الوند رضازاده دیدار نخست من و مهدی در جریان پروژه روزنامه ایران بود در استان فارس سال۸۲ یا۸۳ بود به گمانم… مهدی را پسری با پرنسیب و پر از دانش و آگاهی اجتماعی و سیاسی و البته در اوج توانایی و انرژی دیدم. چیزی که توجه فرد را جلب می کرد مهدی بود پسری با موهای سیاه… سیاه…زمان گذشت و بعد از سال۸۴ هردوی ما و خیلی های دیگر در غبار زمانه گم شدیم و از هم بی خبر اصلاً همدیگر را گم کردیم افسوس …. چرخ دوران گذشت و چند ماه پیش در دفتر حزب اتحاد گیلان جلسه ای داشتم که تمام شده بود و مهدی برای جلسه ای دیگر در همان دفتر حضور پیداکرده بود. از کنار هم رد شدیم اما گویا روزگار کار خودش را کرده بود و ما دیگر جوان های سابق نبودیم و همدیگر را نشناختیم. هردوی ما خیلی تغییر کرده بودیم. من رفتم اتاق کناری چون یکی از دوستان کاری با من داشت و می خواستیم مزاحم جلسه دوستانی که تازه در دفتر حضور پیداکرده بودند نشوم. دقایقی بعد یکی از دوستان به سراغم آمد و گفت: یکی از دوستانِ قدیمی با توکار دارد. ماجرا ازاین قرار بود که  گویا وقتی مهدی در دفتر حزب اتحاد حضور پیداکرده بود از من سوال پرسیده و گفته بود از «الوند» بی خبرم، کجا حضور دارد. دوستان مشترک به او گفته بودند «الوند»  همین الان از کنارت رد شده و... لحظاتی بعد هر دو غرق شادی در کناره ام بودیم؛ حالا برف روزگار بر سر مهدی نشسته بود به همین دلیل من پسری با موهای سیاه را گم کرده بودم. در دیدار اول خاطره ها به ما هجوم آوردند و بعد از آن بارها همدیگر را دیدیم… آخرین دیدار ما غروبِ همین روز دوشنبه در ورزشگاه عضدی و جشن پیروزی حسن روحانی بود. مهدی کنارم نشسته بود ونیم ساعت بعد بلند شد و رفت برای دیدن چند دوست دیگر عازم سکوهای اطراف شد. ساعتی بعد خبر تلخ به گوشم رسید؛ مهدی دیگر نیست…. مهدی رفت باورش سخت و عذاب آور بود. از وقتی مهدی رفته مدام این شعر شاعر عرب آندلسی به ذهن و زبانم می آید که من را به یاد موهای سپید شده مهدی می اندازد؛ «سپید در آندلس رنگِ سوگواریست و بایسته همین است مگر نمی بینی موهای سپیدِ مرا من سوگوارِ جوانی ام» ما نمایندگانِ نسلی هستیم که با فشار و ناملایمت از خودی و ناخودی زندگی کردیم حالا آسوده بخواب رفیق مهدی امروز رفت، نوبت من هم فرداست

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code