| پنجشنبه، 06 اردیبهشت 1403
روایت شخصی از روزهای پیش و حین انقلاب اسلامی در رشت؛
       کد خبر: 168076
  نگاه ایران/مومن صالحی پژوهشگر اجتماعی کم کم اصل ماجرا شروع می شد. 17 شهریور 1357 و کشتار وسیع میدان ژاله تهران و چند روز بعد سخنرانی آیت الله احسان بخش در مسجد حجتیه (سوخته تکیه) رشت و اولین شلوغی که با سخنرانی سیاسی در مورد جامعه باز و جامعه بسته در این شهر اتفاق افتاد. مسجد پر از جمعیت و واقعاً جای سوزن انداختن نبود. سخنران با حرارت تمام سخن می گفت و التهاب و خطر خروج از مسجد را با ترس و وحشتی که ساواک ایجاد کرده بود، احساس می کردیم. هنوز از مسجد بیرون نیامده بودیم که، جوانی لاغراندام که گمان نکنم بیست سال هم از سن او گذشته باشد فریاد کشید جاوید شاه، جاوید شاه، شاه نجف خمینی. فریاد او و شلیک هوایی مأموران و گاز اشک آور و فرار مردم و من که تا ساغری سازان یادم هست که دویده بودم. بعدها دیدم همان جوانک لاغراندام از مؤسسان سپاه پاسداران رشت و مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بعدتر استاد دانشگاه گیلان و اکنون رئیس مرکز آموزش مدیریت دولتی کشور، دکتر اسماعیل ملک اخلاق بود. با این اوضاع سال تحصیلی 1357 شروع شد و دو مدرسه شاهپور و هنرستان صنعتی از روزهای اول مهر، مرکز شلوغی های رشت بود و از دانشگاه گیلان که آن روزها هنوز هم به عنوان مدرسه عالی بازرگانی شناخته می شد خبری برای فعالیت های انقلابی نبود. زد و خورد با مأموران پلیس و ساواک از حیاط مدرسه هنرستان صنعتی رشت یا شاهپور شروع می شد و سپس به خیابان های اطراف و تمام شهر کشیده می شد. رئیس هنرستان صنعتی مردی کوتاه قامت و از اهالی شیراز، اما بسیار مقتدر و شاید ترسناک می نمود. آقای بینش، که همه از او حساب می بردند. وقتی در زمین ورزشی هنرستان صنعتی برای تجمع سیاسی جمع می شدیم و از پلیس و پاسبان نمی ترسیدیم، از بینش که به آرامی ازآنجا می گذشت و رد می شد وحشت می کردیم و ناگهان همه ساکت می شدند. من ندیدم و به یاد ندارم که بینش هیچ وقت آسیبی به ما برساند. با ده یا پانزده نفر در مهرماه 57 بود، که  قرار می گذاشتیم و یک مشت بچه شانزده و هفده ساله در میدان بزرگ میوه فروشان رشت باهم فریاد می زدیم مردم به ما ملحق شوید، شهید راه حق شوید... و مردم وحشت زده و عاقبت اندیشانه به ما نگاه می کردند و به ما ملحق نمی شدند. اینجوری شد که من با 17 سال سن، شدم رهبر جوانان انقلابی در یک کوچه شاید 150 متری محله و چون کتاب خوان گروه بودم و لابد باید پاسخگوی همه سؤالات هم می شدم، از سوی هم سن و سال های دیگر خود، مورد سؤال قرار می گرفتم که ما چرا می گوییم آزادی می خواهیم درحالی که ما آزاد هستیم هر کاری که دلمان می خواهد انجام می دهیم. و من، نوجوانی که معنی و مفهومی از تفاوت آزادی های اجتماعی و سیاسی نداشتم، قادر به هیچ گونه توضیحی نبودم و خود نیز از درک این معانی درمانده بودم. در سالی دیگر، شاه، که اکنون از ایران رفته بود، می گفت که نمی تواند درکی از نوجوانانی داشته باشد که هیچ اطلاعی از تاریخ و تمدن و پیشرفت این کشور ندارند و این گونه علیه کشور قیام کرده و همه چیز را به مخاطره انداخته اند. روزها از پی هم می گذشت و بسیار پرماجرا. اسلحه ما یکرنگ فوتی (اسپری) زیر کاپشن و دو ماژیک بزرگ در جیب و هر جا و در هر کوچه خلوتی دیواری  پیدا می کردیم  شعاری را بر روی در و دیوار مردم می نوشتیم. از مرگ بر شاه و این جور شعارهای تکراری مدت ها بود که گذشته بودیم. اکنون با آن سابقه کم مذهبی که داشتیم،  ناگاه جو گیر و دوآتشه و انقلابی و مبارز مسلمانی شده بودیم که نگو و نپرس. از تجمع کمونیست ها و توده ای ها حرص می خوردیم و با آنان دشمنی داشتیم. اما شکل دشمنی، هیچ وقت با درگیری های فیزیکی لااقل تا قبل از پیروزی انقلاب همراه نبود. یا بحث های طولانی ایدئولوژیک در مدرسه و خانه ها بود که باید برایش کتاب می خواندی و فروش کتاب در آن دوره به بالاترین میزان خود رسید و دیگر هرگز در سال های بعد آن تیراژ انبوه تکرار نشد، و یا  با شعارنویسی های علیه هم دشمنی و مخالفت خود را با گروه های دیگر نشان می دادیم. حالا این شعار را در کوچه ها می نوشتم " آیا خیانت حزب توده را به دکتر محمد مصدق فراموش کرده اید ؟ " یادم نمی آید این جمله را کجا دیده بودم که حفظش کرده و این طرف آن طرف می نوشتمش. من هیچ ذهنیتی از مصدق نداشتم، فقط می دانستم که توده ای ها کمونیست هستند، ولی بقیه موارد سال های کودتای 28 مرداد و نقش حزب توده و مصدق را واقعاً از آن ها بی خبر بودم. از مجاهدین خلق هم هیچ تصوری نداشتم. درحالی که آرم آنان را که با داس و چکشی که داس آن ها هیچ وقت شبیه داس هایی که تا حالا دیده بودم نداشت و بی شباهت به آرم چریک های فدایی خلق هم نبود. با یکی از دوستان،  احمد آقا پسر سرکار استوار محل ما که گاهی جلوی مادرم را می گرفت و از دوستی پسر خودش و من که داشتم او را از راه شاه پرستی منحرف می کردم انتقاد و تهدید می کرد،  روی سفره پلاستیکی کلیشه کردیم و با اولین رنگ فوتی روی دیوار، همه کلیشه در برخورد با مواد شیمیایی رنگ اسپری، مچاله شد و زحمات ما بر بادرفت، باور نمی کردیم که بعدها چه پیش خواهد آمد. آن موقع ها هنوز فیلم رادیولوژی برای ساختن کلیشه ها تازه به میدان آمده بود و در دسترس هرکسی نبود. تنها چندتکه کوچکی از زمان مریضی پدرم را زیر قالی پیدا کردم و با آن کلیشه مهندس بازرگان را با تیغ موکت بری  با حالت کنتراست شدید درست کردیم و با رنگ آبی روی دیوار مردم نشان می کردیم که بازرگان نخست وزیر ایران. در میان شلوغی ها و تظاهرات غیرقانونی به قول رژیم گذشته،گاه وبیگاه مجوزهایی برای تظاهرات قانونی و کم هزینه برای اعلام مخالفت با رژیم شاه نیز از سوی مقامات امنیتی آن روزها صادر می شد و آن وقت بود که مردم وقتی امنیت احساس می کردند با تمام قوا برای اعلام مخالفت با رژیم به خیابان ها می آمدند. اما رژیم گذشته انگار گوش های خود را به صدای مردم بسته بود و زمانی در 13 آبان 1357  شاه مغرور و مستبد، با حالت ضعف و ناتوانی، جلوی دوربین تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد که صدای انقلاب مردم را شنیده است و از مردم عذرخواهی کرد، که کار از کار گذشته بود و دیگر راه برگشتی وجود نداشت. در یکی از این تظاهرات با مجوز و قانونی خیابانی که جمعیت بسیار زیادی از مردم رشت به خیابان ها آمده بودند، بعد از راهپیمایی، جمعیت انبوه به حیاط دبیرستان شاهپور آمدند و در آنجا، مرحوم احسان بخش این شعر را می خواند و مردم هم تکرار می کردند. به خدا.به خدا. آید روزی          که جهالت ها. به فنا برسد نه ستم ماند نه ستمکاری            بنیان کن کاخ ریا برسد نه ز ماتم و غم خبری دیگر      نه دگر ترسی. نه دگر رنجی دل بینوا . به نوا برسد نه ز خونریزی خبری باشد    هنگام "مهر و وفا" برسد برای رؤیای جامعه بدون خونریزی و پر از مهر و وفا، همه گروه ها از مذهبی ها در شاخه های مختلف، جوانان چرا؟ و مکتب اسلام و منصورون و روشنفکران دینی مثل مهندس بازرگان و دکتر پیمان و گروه های چریکی مثل مجاهدین خلق  و چریک های فدایی خلق و تا روشنفکران لائیک مثل براهنی و به آذین و تا حزب توده و هنرمندان تئاتر و روزنامه نگاران و غیره همه یک صدا بودند و این باور فقط متعلق به آقای احسان بخش و من و دیگران نبود. هرروز بی صبرانه منتظر آمدن روزنامه های کیهان و اطلاعات بودیم که گاهی انتشار آن متوقف می شد و عطش خواستن مردم بیشتر. خبرهای کشت و کشتار هر چه شدیدتر و اغراق آمیزتر که از شهرهای مختلف کشور می رسید، برایمان جذابیت بیشتری داشت. اما در رشت وسعت درگیری های تظاهرکنندگان با پلیس و ساواک به نسبت شهرهای دیگر چندان گسترده نبود و به همین خاطر شایعه شده بود که ماشین های با نمره رشت را در شهرهای دیگر موردتهاجم قرار می دهند و سرنشینانشان را کتک می زنند، تهاجم به خاطر بی حالی مردم رشت در پیوستن به انقلاب و کمی تعداد کشته و درگیری های خیابانی. ولی من یک نفر را هم ندیدم که گفته باشد در شهر دیگری کتک خورده است. غروب یکی از روزهای اوایل دی ماه 1357  در محله پل عراق رشت درحالی که فضا آماده تظاهرات بود و ماشین های نظامی هم دور بر میدان مستقر بودند، اولین فریاد الله و اکبر را من کشیدم و درگیری شروع شد و تا ساعات طولانی درگیری با پلیس ضد شورش حتی در کوچه پس کوچه های آن منطقه  با شلیک گاز اشک آور و تیر هوایی و ضرب و شتم معترضین ادامه یافت. این شد که خانواده از ادامه حضور من در شهر نگران شدند و به بهانه دیدار برادر ارتشی من که در بندرعباس اقامت داشت، مرا تنهایی به جنوب کشور فرستادند و با 17 سال سن از رشت تا بندرعباس را تنهایی رفتم و از احساس تبعید دوهفته ای کلی حس غرور مبارزه و حال و هوای کودکانه ای داشتم. روز 26 دی ماه خبر خروج شاه از کشور،  نزدیک های بعدازظهر به مردم رسید و ناگهان تمام مردم شهر به کوچه و خیابان ریختند و بیشترین شعاری که شنیده می شد این بود که " شاه فراری شده، سگ شکاری شده " یا  "ای شاه خائن آواره گردی –  خاک وطن را ویرانه کردی – کشتی جوانان وطن آه واویلا ..." از روزهای بعد تظاهرات شدت بیشتری می گرفت و مردم شاعرپیشه ایران هرروز اشعار و آهنگ جدیدی به صحنه می آوردند. ازجمله موارد زیر که آهنگ آن ها قابل نوشتن نیست و خطاب به دزدان جهان بود: مردم ایران همه با یک صدا  - داده به دزدان جهان این ندا استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی - الله اکبر،  الله اکبر . قطع دست دزدان جهان از خواسته های ما بود. باورتان می شود دزدان جهان؟ آرزوی باورنکردنی ما در آن روزها آمدن امام خمینی به ایران بود. با سفر امام به پاریس هرروز پوسترهای زیادی از حضور ایشان در پاریس به تیراژ بالا در ناصرخسرو تهران چاپ می شد و در کنار خیابان ها به فروش می رفت. انگار پلیس و ساواک و عوامل رژیم گذشته با  فروش عکس رهبر مخالفان نظام، کنار آمده بودند و اعتراضی نمی کردند. یعنی دیگر مجبور شده بودند قبول کنند. در این میانه کتاب فروشی رعد نزدیک مسجد صفی رشت مرکز فرهنگی و سیاسی انقلاب بود. غروب هرروز این کتاب فروشی پر از جمعیت جوان، که از یک سو کتاب ها و نوارهای کاست سخنرانی دکتر شریعتی به عنوان معلم انقلاب را به صورت انبوه می خریدند و از سویی دیگر پچ پچ  و انتقال اخبار و قول و قرار تجمعات کوچک و بزرگ را باهم می گذاشتند. این کتاب فروشی توسط چند مهندس جوان ازجمله مهندس رمضانی اداره می شد. در میان سخنرانان آن دوره گاه گدار روحانیونی از قم می آمدند و تندترین سخنان را علیه رژیم شاه  می گفتند و مردم را بشدت تحریک می کردند. این در حالی بود که  برخی از سخنرانان محلی که در سال 1356 در فرودگاه رشت به استقبال شاه رفته بودند، عاقلانه و بسیار محتاط و محافظه کارانه، رژیم شاه را از دور زیر سؤال می بردند تا اگر ورق برگشت در هر دو سو ضرر نکنند و تمنای تائید مردم را برای سخنان خود داشتند و مردم هم تازه داب شده بود که بعد از هر قسمت هیجانی بجای دست زدن، سه بار بگویند صحیح است، صحیح است، صحیح است. محمد خزایی دانشجوی خوش تیپ خراسانی مقیم گیلان، تنها کسی بود که کلاً با همه سخنرانان آن دوره متفاوت بود. وقتی پوشیدن لباس هایکارگری کثیف و کاپشن آمریکایی و ریش صورت و موی بلند اصلاح نشده، نشانه های تیپ انقلابی بود، خزایی با کت وشلوار رنگی و شیک و اتوکشیده با دگمه سردست هایی با نگین های سرخ رنگی که نمی دانم یاقوت بود یا شیشه و ریش و موی اصلاح کرده و عطر و ادوکلن، در دبیرستان دخترانه فروغ در محله آفخرا سخنرانی می کرد. او به فن و آیین سخنرانی کاملاً مسلط بود و توانایی زیادی داشت. شاید همین ها بود که بعدها شایستگی نمایندگی مجلس و نمایندگی ایران در سازمان ملل و معاونت وزارت اقتصاد نصیب او گردید. ادامه دارد... نگاه ایران: انتشار اخبار و یادداشت های دریافتی به معنای تائید محتوای آن نیست و صرفاً جهت انجام رسالت مطبوعاتی و احترام به مخاطبان منتشر می شود.
به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code