| پنجشنبه، 06 اردیبهشت 1403
روایت خبرنگار اعزامی گیل نگاه از اندوه زلزله ویرانگر کرمانشاه؛
       کد خبر: 152570
نگاه ایران/امیرحسین کریمی:پنج و نیم صبح به کرمانشاه می رسیم. شهر تاریک و ساکت است و هنوز می توان از هراس لرزیدن، نشانه هایی در شهر پیدا کرد. در فاصله فرودگاه تا پایانه مسافربری اتومبیل هایی مشاهده می شوند که با موتور روشن آدم های از زلزله ترسیده را در خود جای داده اند. زندگی در شهر جاری است و مردم تلاش می کنند تا به روزهای عادی بازگردند. خاطره ی یک ویرانی؛ از شمال تا غرب ده صبح به تاکسی های سرپل ذهاب می رسم. راننده ها با تردید فریاد می زنند "سرپل" و انگار شک دارند کسی قصد رفتن به سرپل زلزله زده را داشته باشد. در راه ماشین های امدادی مشاهده می شوند که غالبا پلاک هایی غیر از 19 و 29 دارند. راننده برایمان از حال شهر می گوید و سرپلی که غالب کوچه هایش با خاک یکسان شده است. برایش توضیح می دهم که از رشت به اینجا آمده ام و حال غریبی می گیرد. از خاطرات زلزله رودبار می گوید و ویرانی هایی که از نزدیک شاهدشان بوده. می گوید: شاید رفتن آن روز من به رودبار، دلیل آمدن امروز توست. لبخند می زنم! تخته سنگ های جداشده از کوه حدفاصل جاده اسلام آباد تا سرپل ذهاب پر از کوه هایی است که روی دامنه شان شیارهای سفیدرنگی دیده می شود. راننده می گوید: این شیارها را تخته سنگ های عظیمی ایجاد کرده اند که موقع زلزله، پایین غلتیده اند. آسفالت جاده پر است از فرورفتگی هایی که سنگ ها موقع سقوط به وجود آورده اند. به سرپل می رسیم. فرمانداری سرپل ذهاب مهم ترین ارگان دولتی شهر است. مقابل ساختمان فرمانداری جمعیتی مضطرب و هراسان از سربازهای مستقر در فرمانداری چادر طلب می کنند. وقتی پاسخ به درخواست هایشان داده نمی شود صدای اعتراضاتشان بلند می شود. اعتراضشان به روند کند امدادرسانی و نگرانی بابت بی سرپناه ماندن در سرمای شب های منطقه است که برودتش به زیر صفر درجه می رسد. زلزله ای که نظم یک شهر را به هم ریخت نیروهای دولتی و مردمی در تلاش اند تا کمک هایی که از سایر شهرها رسیده درست میان مردم تقسیم شود اما بی نظمی عجیبی در شهر وجود دارد. مردم منتظرند تا مسئولی بینشان پیدا شود و عصبانیت خود را بر سر او خالی کنند. زمزمه هایی از حضور رئیس جمهوری و وزیر بهداشت بین مردم در جریان است. کمی در شهر قدم می زنم. مغازه ها بسته اند و پیاده روها پر است از شیشه های شکسته ای که در آفتاب برق می زنند. به محله هایی می رسم که اکثرا بافتی قدیمی دارند. خانه های زیادی دیده می شوند که تخریب شده اند و جز آجر و شیشه چیزی از آن ها قابل مشاهده نیست. با اهالی محله به کردی حرف می زنم، برایم درد دلشان را باز نمی کنند. فقط اشاره کوتاهی به واقعه می کنند و بعد می روند. تصمیم می گیرم که با زبان فارسی با آن ها ارتباط برقرار کنم که جواب می دهد. وقتی به فارسی از تلفات خانواده ها و خرابی خانه هایشان می پرسم.  وقتی پی می برند که خبرنگارم با آب وتاب از دردهایی که کشیده اند می گویند و تعریف می کنند که آب نداریم، و هیچ کس به فکر یک سرپناه مثل چادر هم برایمان نیست. اسکلتی از مسکن مهرِ بدون دیوار به سمت منطقه ای می روم که مسکن مهر سرپل ذهاب در آن قرار دارد. آنچه از مسکن مهر سرپل ذهاب از دور برجای مانده شبیه قاب های سینمایی در فیلم های جنگی است. ستون های بدون دیوار و لباس های رنگی که به اطراف پراکنده شده اند و گاهی با وزش باد تکان می خورند. مردم این مجتمع ها دو روز پس از زلزله بازگشته اند تا اگر چیز سالمی هنوز در خانه هایشان مانده است، ببرند به جایی که البته دقیقا نمی دانند کجاست! بر دیوارهای شکسته و نیمی فروریخته ی اتاق ها تصاویر عجیبی دیده می شود. عروسک هایی آویزان که با چشم هایی بی حالت به واقعه خیره مانده اند و قاب های عکسی که هر یک راوی روزی از زندگی ساکنانش هستند. تعداد زیادی از ساختمان های مسکن مهر تنها ستون دارند و دیوارهای نیمه ریخته.هر بار مردمی که برای یافتن لوازمی از زندگی شان در طبقات فروریخته حضور پیدا می کنند،بیم اتفاقی تلخ دارم. کودکانی محتاج خندیدن گروه های هنری از کرمانشاه و تهران به سرپل ذهاب اعزام شده اند تا برای بچه های مناطق زلزله زده برنامه اجرا کنند. تقابل عجیبی میان فضای خاکستری و لباس های رنگی که به تن کرده اند وجود دارد. بچه ها با تعجب نگاه می کنند و انگار متوجه این تضاد نمی شوند. خبرنگارها و عکاس هایی از سراسر ایران به سرپل ذهاب رسیده اند و از رسانه های خارجی هم خبرنگارانی اعزام شده اند که از حجم ویرانی شگفت زده شده اند. با مردم حرف می زنم و انگار از حرف های روشنی که برایشان می گویم، امیدوار می شوند. از بچه ها می خواهم تا پشت به بناهای فروریخته بایستند و بخندند. اول می ترسند و غریبی می کنند اما بعد با اصرار والدینشان قبول می کنند که رو به دوربینم لبخند بزنند. پدر و مادرهایشان تشویقشان می کنند به خندیدن و خود نیز با خنده آن ها لبخند می زنند. احساس می کنم که چقدر به خندیدن محتاج بودند و منتظر بهانه ای ناچیز. از مجتمع مسکن مهر بیرون می آیم و دوباره به سمت فرمانداری راه می افتم. به سختی مغازه ای پیدا می کنم که همه اجناسش کف مغازه ریخته اند. در گرمای نزدیک به غروب سرپل ذهاب تلاش می کنم تا آب خوردن پیدا کنم. شب می شود و هوا رو به سردی می رود. لباس های گرم را از کیفم درمی آورم. هر ساعتی که می گذرد هوا سردتر می شود. به گیلان غرب می روم، راه کوتاه سرپل ذهاب تا گیلان غرب باریک و تاریک است. در خانه یک آشنا مهمان می شوم. خسته می مانم از مرور تصاویر دیروز زلزله و تلاش می کنم تا روایت تازه ای برای تجربه امروز بسازم.

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code