| جمعه، 07 اردیبهشت 1403
نگاه ایران/مزدک پنجه ای: با مجید دانش آراسته صبح پنجشنبه ای که گرما نفس می گرفت در خانه فرهنگ گیلان قرار گذاشتم و اندکی دیر رسیدم اما او با متانت و مهربانی عذرم را پذیرفت. در خلال حرف هایش متوجه شدم 27 کتاب به نام های استخوان های تهی، روز جهانی پارک شهر و زباله دانی، خط خوش شهر، اشتباه قشنگ، قضیه فیثاغورث با یک صفر دو گوش، سفر به روشنایی، حضور دلپذیر، خاکسترنشین راه طلوع، مو به مو ، در صدای باد، آن صبح لطیف، خودتان اسم بگذارید، باد گرم، موهای دخترم را شانه کن، متن خود یک کویر است، گنجشک ها در بالکن، این صبح تا آن صبح، این خانه و آن درخت ، ملول، همراه با یک دیوانه، شاهکار همگانی، آواز درخت گز، ساختارشکن چشم ها، مرور، تو هم چیزی بگو ، در چنبر روایت، نسیمی در کویر منتشر کرده است که من تنها چند تایی از آن را فرصت کرده ام، بخوانم.دانش آراسته متولد 1 فروردین 1316 است و بیش از 50 سال است که پشت میز غوز می کند و در غربت بی مثال خود می نویسد و به این غربت افتخار می کند.این گفت وگو را که پیش تر در روزنامه آرمان منتشرشده بود در ادامه بخوانید. جناب دانش آراسته از چه زمانی شروع به نوشتن کردید و از کی متوجه شدید که جامعه ی ادبی شما را به عنوان نویسنده پذیرفته است؟ اولین داستان من در سال 1336 در نشریه «پرچم خاورمیانه» که توسط ناصر تقوایی و دوستانش منتشر می شد، چاپ شد. زبان این داستان از آن اول تا آخر خراب و غلط بود. مدتی گذشت مجدداً داستانی از من در جنوب منتشر شد که همین دوستان آن را منتشر می کردند. موضوع داستان در آن زمان قدری غیرمتعارف بود. عنوان داستان «روز جهانی پارک شهر و زباله دانی» بود. این کتاب درحالی که من زیاد کسی را در تهران نمی شناختم منتشر شد. این کتاب آغاز کار جدی شما محسوب می شود؟ بله این کتاب در سال 1351 که منتشر شد، آغاز کار جدی من هم شروع شد. بازخوردها چه گونه بود؟ این کتاب در عرض یک سال، دو بار چاپ شد. بار اول با تیراژ چهار هزار نسخه چاپ شد، بار دوم من در اصفهان برای کارمندان کتابداری کانون پرورشی فکری کلاس داشتم، یکی از دوستان آمد و دیدم همان کتاب را برداشته چاپ افست کرده است، بدون این که از من اجازه بگیرد. (با خنده) البته بدون این که وضعیت این روزهای کتاب را پیش بینی کنم، به او معترض شدم. بعدها خیلی از افراد راجع به این کتاب نوشتند. مثلاً؟ یکی از آن ها احسان طبری بوده و افراد مختلفی که الان حضور ذهن ندارم تا همه را نام ببرم. بعدها هم در سال 1355 یک داستان از من به نام «بی گمان کسی منتظر او نیست» در دو شماره ی کیهان ادبی منتشر شد. این داستان که چاپ شد، آقای «ابراهیم گلستان» پیغام داد که می خواهم دانش آراسته و تقوایی را ببینم. تقوایی رفت، من اما نرفتم به دیدار گلستان. چرا؟ ذهنیت من این طور بود که «ابراهیم گلستان» آدمی است، هفته یک بار با شاه ناهار می خورد. البته الان به خودم می گویم، می خورد که می خورد به تو چه مربوط بود، می رفتی از او چیز یاد می گرفتی. ولی این نرفتن به من کمک کرد. چه طور؟ چون من کارخانه ریخته گری کار می کردم روابطم روشنفکری نبود، گسترده نبود اما متنوع بود. من تمامی این نام هایی که در مطبوعات برده می شود را از نزدیک دیده ام و می شناسم، «احمد محمود»، «محمود دولت آبادی»، «هوشنگ گلشیری» و ... منظورم این است که من پشت هیچ قدمتی نخوابیدم. آن موقعی که ما می نوشتیم، این ها اصلاً نمی نوشتند. منظورتان از ما چه کسانی است؟ من، «محمود طیاری»، «ابراهیم رهبر»« و «اکبر رادی». «اکبر رادی» که نمایشنامه می نوشت. «طیاری» از من زودتر شروع کرد، «طیاری» اولین کتابش به نام «خانه های فلزی» را در سال 1341 منتشر کرد. ابراهیم رهبر هم همین طور...همه این ها را گفتم که به شما بگویم برای من داستان مثل یک انسان را می ماند.   چرا یک انسان؟ برای این که این انسان جوانی دارد، میان سالی دارد و پیری. در جوانی وقتی من می خواهم از عشق صحبت کنم که با یک ژانر دیگری این را می نویسم چون با فیزیک من می خواند. نگاه حسرت باری به عشق ندارم. ولی زمانی که از جوانی فاصله می گیری آن عشق برایم نوستالژیک می شود، تبدیل به خاطره می شود. تاکنون چند کتاب از شما منتشرشده است؟ چهار رمان، 22 مجموعه داستان و یک نمایشنامه. شما داستان هایتان را چه طور شکل می دهید؟ من دیگر از کاراکتر متمرکز که نشانه ی قدرت در سال های قبل بود، استفاده نمی کنم. الان تمام داستان های من کاراکتری غیرمتمرکز دارند. کمی بیشتر توضیح می دهید؟ ببینید الان که من دارم به شما حرف می زنم ذهنم ممکن است چند جای دیگر هم باشد.کار یک نویسنده و یک شاعر امروزی درآوردن آن چیزهایی است که پس ذهن شما و من نقش می بندد. در این وضعیت دیگر تو به عنوان راوی، کاراکتری متمرکز نداری و خودت را در مقابل مخاطب لخت و عریان نمی کنی. ما پروسه های زیادی را طی کردیم. من خودم سه دوره ی تاریخی را دیدم. تمام اتفاقات تاریخی کم وبیش در زندگی آدم تاثیر می گذارد. جاهای مختلف کارکردم. این که بیایند یقه ی شاعر یا نویسنده را بگیرند و بگویند باید همه چیز را مستقیم ببینی، این از نادانی این هاست. برای این که از راه غیرمستقیم هم می شود یک چیز را مستقیم دید. وضعیت کتاب از گذشته تا امروز خیلی فرق کرده است، چرا کتاب هایتان به چاپ های دوم و سوم نرسیده اند درحالی که کتاب اول شما همان طور که گفتید پرتیراژ بود. بله، برای این که زمانه فرق کرده، در سال های دور همان طور که گفتم کتاب من فقط هشت هزار نسخه چاپ شده و فروش رفته، به نظرم دیگر کتابی که دویست نسخه چاپ می شود، چاپ دوم و سوم کردنش تمسخر مخاطب است. شما این هشت هزار نسخه را تقسیم بر دویست کن ببین چند چاپ فعلی می شود. دارم ارزشی برخورد نمی کنم. تمام کتاب های من که تجدید چاپ شده اند را نگذاشتم بنویسند چاپ دوم یا سوم. به این خاطر که آدم به خودش دروغ نباید بگوید. ناشر که برای خودش می زند 500 تا یا 1000 تا و من و شما می دانیم که این اعداد اصلاً وجود خارجی ندارند. به نظر من زیبایی در همین واقعیت است چراکه همین دویست نسخه حقانیت تو را نشان می دهد. نشان می دهد که این جامعه ی عقب مانده، این جامعه ی رانت خوار چه طور شکمبه کرده و دچار کوردلی شده است. برای این که پاسخ این بحران را آن دویست نسخه می دهد، پس بگذاریم واقعیت نوشته شود. واقعاً بی انصافی نیست بیاییم بگوییم به شاعر یا نویسنده که چرا این جای کارت چنین است و چنان. من شعر و داستان را کنار هم می بینم. معتقدم این دودو بال یک پرنده هستند. وقتی یک شعر را می گویی، وارد یک زندان شده ای. تا شعر بعدی درون این زندان هستی. شعر که تمام می شود در زندان باز می شود اما با شعر بعدی وارد زندان دیگری می شوید. داست آن هم همین وضعیت را دارد. شما را به عنوان نویسنده ای می شناسند که سوژه هایتان را از قهوه خانه ها پیدا می کند. به نوعی راوی شخصیت هایی هستید که عمرشان را در قهوه خانه می گذرانند؟ شما من را بهتر می شناسید، از من 500 داستان چاپ شده است. دویست و پنجاه تا داستان یا بیشتر دارم که اصلاً ربطی به قهوه خانه ندارد. یک وقتی شما پایه ی یک سبک را می گذارید این سبک بعد از مدتی برای عده ای تبدیل به چماق می شود. قهوه خانه برای من فقط یک مکان است. برای من داستان موجود ابلهی نیست که مثل نورافکن باشد. گاهی داستان یقه ی آدم را می گیرد، خب وقتی من یک داستان می نویسم و قهرمان های داستان یقه ی من را می گیرند و می گویند تو خودت قمارباز بودی چرا کارهایت را به ما منتسب می کردی(با خنده). شانس آوردیم که کسی کتاب های تو را نمی خواند وگرنه زنم از من جدا می شد یا هزار چیز دیگر که من منتسب به شخصیت هایم کرده بودم. برای همین است که می گویم داستان مثل انسان سه دوره جوانی، میان سالی و پیری دارد. شما باید راوی واقعیات زندگی خود در همان دوره باشید. از نظر من شعر و داستان یک پرنده ی بی قرار است. این پرنده ی بی قرار در یک شاخه نمی نشیند. از نظر من سه چیز برای نویسنده به عنوان ابزارش محسوب می شود. یکی واقعیت است، یکی مشاهده است و دیگری تخیل است. من به میل خودم داستان را ورز می دهم. اگر می گویم داستان خودم را در جامعه می بینم به این معنا نیست که  عین واقعیت را تعریف می کنم. یک واقعیت هایی است که امکان داستان شدن دارد. خیلی خاص هستند. مثل داستان مگس شما که سوژه های خاص دارد. بله، من این داستان مگس را زمانی نوشتم که رفته بودم دادسرا، دیدم چند نفر را گرفته اند، پرسیدم جرمشان چیه، گفتند این ها با مگس قمار می کردند (هر دو می خندیم). چه طوری قمار می کردند؟ مامور دیده بود که هر کس یک حبه قند جلویش گذاشته و مگس روی حبه قند هرکدام که نشست آن شخص برنده است. همه این ها یک واقعیت بود، هنر من جایی بود که من این واقعیت را ترمیم کردم، شکل دادم، اجرایش کردم با تخیل و ذهنیت خودم. مگس از چه بویی خوشش می آید؟ نجاست! کسی که برنده می شود به قند خودش کمی نجاست می زده درحالی که دیگران مثلاً مربا می زده اند. اما مگس نجاست را بیشتر دوست دارد. من از یک واقعیت، شخصیت «حسن مگس» را ساختم. چرا فقط چهار رمان نوشته اید که البته آن ها نیز زیاد بلند نبوده اند؟ وقتی داری غوز می کنی روی یک رمان بلندِ چند جلدی، تو بعد از شش­ماه داری تبدیل به آدم کلاسیک می شوی و خودت خبر نداری. دنیای امروز پذیرای رمان بلند نیست. شما در جایی گفته بودید در جامعه ی امروز همه درباره ی داستان حرف می زنند نه خود داستان؟ بله، چون در جامعه ای هستیم که درباره ی ادبیات،درباره ی شعر،درباره ی داستان صحبت می شود. برای این که وقتی درباره ی داستان حرف می زنی ، ذهن غیبت گو است. خوشش می آید، چون جامعه شکست خورده است. اگر یک نفر در صحبت هاش از داستان تو فکت بیارد، انگار زخمی شده است. در این جامعه همه دنبال این هستند، ببینند کرکره ی کی را پایین کشیده اند. چون جامعه عقب مانده است. این وضعیت بیشتر این ها را ارضا می کند. چون نقد کردن کار سختی است. اعلام بازنشستگی کرده بودید، هنوز هم می نویسید؟ من شده ام چوپان دروغ گو. هشت ماهی ننوشتم اما بعد از آن دو تا داستان نوشتم. احساس کردم دیگر نباید بنویسم،چون بیش از 500 داستان نوشته ام و چاپ کرده ام،البته یک تعداد هم هنوز منتشرنشده است. دل زده شده بودم. از ابتدای نوشتنم دنبال این نبودم که خودم را در بوق و کرنا کنم. معتقدم دیگران باید درباره ی آثارم حرف بزنند.گاهی وقتی کتاب های تاریخ ادبیات داستانی یا تحلیل داستان نویسی ایران را می خوانی پیش خودت فکر می کنی نویسنده این کتاب ها فکر می کنند در گیلان اصلاً نویسنده ای وجود ندارد. فقط یکی دو نفر را می شناسند،آن هم «به.آذین» است و ... که متعلق به هشتاد سال پیش است. خب وقتی جامعه دچار پیرچشمی است من چه کار کنم. دلیلش چیست؟ چرا، چون مسقط الراس این ها فقط تهران است. شما نمی توانید با این فرهنگ مبارزه کنید. این بستگی به روحیه ی تو دارد. یک آدم باید خیلی مقاومت داشته باشد. این مشکل است. هر آدمی که کار می کند به دنبال یک پاسخ می گردد. اگر بخواهم زیاد توجه به این چیزها کنم من را از خودم دور می کند. من هنوز نمی دانم یک داستان را چه طور می نویسم. همیشه در طول این 50 سال با این فکر کارکرده ام، که دیگران از من جلوترند. اظهارنظر درباره ی داستان های یک نویسنده که پرکار باشد، سخت است. عموماً نمی خوانند، از روی حرف های همدیگر برمی دارند و حرف می زنند. اگر یک شاعر و نویسنده حواسش جمع باشد، باید بداند که هیچ چیزی زیباتر از این غربت نیست. غربت تو را به خودت نزدیک تر می کند. شما بازنشسته ی کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان هستید، چه طور شد کانون رفتید؟ من یک رمانی نوشتم به نام «آواز درخت گز»، این رمان اتو سرگذشت من است که چه طور استخدام کانون شدم. من ریخته گری کار می کردم، از کارگاه آمدم بیرون تا برای کارگرها سیم جوش، دستکش و ماسک بخرم. این وسایل را باید در خیابانی می خریدم که کانون هم در همان جا بود. گفتم برم به دوستم «سیروس طاهباز» که در کانون کار می کرد سری بزنم. دیدم «دولت آبادی» و «م.آزاد» هم آنجا مشغول به کار هستند. طاهباز از اوضاع واحوالم پرسید، یک دفعه دیدم دستور داد، برایم میز بیاورند. گفت از همین الان تو کارمند کانون هستی. منم نشستم (با خنده). دیدم مستخدم آنجا لباسش صد برابر از من تمیزتر است. دیدم این ها حرف هایی می زنند، گفتم خدای من، من کجا هستم، پاریس هستم؟ داشتند درباره ی مسئله ی فرهنگی «مائو تسه تونگ» حرف می دزدند. من به یاد آوردم که در ریخته گری کارگر زده بود سر دیگری را شکسته بود، از او پرسیدیم چرا این کار را کردی گفت با او شوخی کردم. بعد پیش خودم گفتم فاصله ریخته گری تا کانون پرورشی پنج کیلومتر هم نیست اما چه قدر تفاوت فرهنگ وجود دارد. باورم نمی شد، فردا صبح هم رفتم. یک ورقه آوردند، گفتند پر کن. کارمندان کانون همه لیسانسه و دانشگاه تهران درس خوانده بودند. کارگزینی گفت شما مدرکتان را فراموش کردید.گفتند لیسانستان را بیاورید، گفتم ندارم، گفتند دیپلم، گفتم ندارم، گفتند سیکل، گفتم ندارم (با خنده). گفتم مدرک من را می خواهید، این دو کتابی است که از من در آمده است. پیش خودشان گفتند مگر می شود آدم با کلاس شش ابتدایی دو تا کتاب بنویسد. شب ها البته ریخته گری می رفتم تا آن کار را هم از دست ندهم. ماموریت که دادند برم کرمان، مجبور شدم تا ریخته گری را رها کنم. من سال 1344 چهار هزار تومان حقوق می گرفتم ولی یک یخچال 350 تومانی نمی خریدم، می گفتند تابستان است برو پیراهن آستین کوتاه بخر می گفتم چیزی به زمستان نمانده، زمستان می گفتند برو پالتو بخر می گفتم چیزی به بهار نمانده. یعنی پولی برایم نمی ماند چون عقل معاش نداشتم،100 تومان را به من می دادی نمی توانستم 101 تومانش کنم، 99 تومان به تو تحویل می دادم. چند تا ماموریت با «محمود دولت آبادی» رفتم. جالب این بود که همه­ من را می خواستند، چون مدرک نداشتم و مجبور بودم از بقیه بیشتر کار کنم و خودم را نشان دهم. بعد از مدتی هم خودم را به رشت منتقل کردم. وقتی با مراکز پخش کتاب یا کتاب فروشی ها صحبت می کنیم، میگویند رمان و داستان ایرانی مخاطبی ندارد و مردم دنبال رمان خارجی هستند؟ راست می گویند (پوزخند). در این واقعیت اما حقانیتی نیست. به مخاطب القا کرده اند که نویسندگان آمریکای لاتین تخم دو زرده می کنند. من بیشتر کارهایشان را خوانده ام. هیچ این گونه نیست که تبلیغ می شود. یک مترجم خیلی از یک شاعر و نویسنده پیش ناشر احترام دارد. برای این که تیراژساز است. آن ها به فروش کار دارند، به هنر توجهی نمی کنند. ولی وقتی پیش همین مترجمین می نشینی آرزو می کنند دو تا شعر یا داستان مثل من و شما بنویسند. [caption id="attachment_135658" align="aligncenter" width="380"] Studio: Photo Club[/caption] دلیل این عدم استقبال را نفرمودید. علتش این است که نویسنده ی ایرانی می خواهد منطبق با تئوریک های بدِ ترجمه شده، بنویسد. از نظر مخاطب، ما از خودمان دور شده ایم. مترجمین تریبون دارند وگرنه همه ی داستان های «یوسا» جالب نیست. الان بزرگ ترین نویسنده «موراکامی» است. از نظر من اصلاً نویسنده نیست. یک نویسنده ای پریشان گوی ابتدایی است. من باید وقتم را بگذارم برای شناختن اسطوره ی او. شما می بینید یک کتاب او را شش نفر ترجمه کرده است، چرا، چون پول ساز است. خیلی از همین ها در مصاحبه شان از یک نویسنده ای ایرانی نام نمی برند، بعد مدعی هستند که ما فرهنگ را ارتقاء می دهیم. من این همه کتاب منتشر کرده ام. دو کلمه نشان بدهید از من نام برده باشند. من افتخار می کنم در جامعه ای زندگی می کنم که از من نامی نیست. من اگر صد تا مترجم باشد ولی دو تا شاعر متوسط باشد، آنتن من به سمت آن دو شاعر متمایل هست. دوست عزیز، راحت بگویم پانزده سال است که در دنیا نویسندگان درجه یکی وجود ندارد. خیلی از این چیزها تبلیغات رسانه ای است که ناشرین به پا می کنند.   می گویند جهانِ داستانی نویسندگانی ایرانی جذابیتی ندارد، تکراری شده است. این ها گنده گویی است، تخریب می کنند. در داستان های ادبیات لاتین مگر همش بحث ارباب ورعیتی نیست، چه طور جهان آن ها یکنواختی ندارد، مال ما دارد. فقط «پدرو پارامو» است که جهان منحصری دارد. بقیه کو به من نشان بدهید که تکراری نیست. بگویید شمایی که داستان من را نخوانده اید چه طور قضاوت می کنید؟ شما چند تا امام زاده دارید که مدام دور این امام زاده ها طواف می کنید. منتقدین ما درباره ی نویسندگان امریکای لاتین راحت می نویسند، چرا؟ چون منبع به وفور است اما نویسنده ای مثل من کمتر دیده شده و درباره اش نوشته اند، سخت است کنکاش کردن و جهان داستانی من را تأویل کردن، آن هم بدون منبع. منبع باید خودت باشی، این سخت است. مجله ی «ادبیات و سینما» را ببین پرونده ی پروژه ای درباره ی یک خارجی ترتیب می دهند اما کو ادبیات ایرانی. مجله «بخارا» را ببین. 500 صفحه هر شماره بیرون می دهد به غیراز شعرهای «شفیعی کدکنی» و «محمد قهرمان» کو شعرِ معاصر. مجله ای که یک صفحه داستان چاپ نکرده است. اگر دروغ می گویم به من نشان دهید. از صبح تا غروب هم داد فرهنگ می زنند. برای من «شفیعی کدکنی» قابل احترام است، او بیشتر ادیب است و پنجاه درصد شاعر است، بسیار باسواد است. چه طور همش از این ها چاپ می کنی. وقتی «احمدرضا احمدی» می شود شاعر یکه، برای من اصلاً تعجب آور است. چرا؟ برای این که من آن ها را پیش شعر میدانم، یک آسان پسندی می بینم، یک نوع راحت طلبی و رفاه ذهنی. در همه جا هم هست و در همه جا به میل همان جا حرف میزند. وقتی کسی می بیند که از من خیری به او نمی ترسد، باید دیوانه باشد در مناسبات امروزه از داستان های من حرف بزند. آن هایی که میگویند نویسنده ای ایرانی مخاطب ندارد یک مشت بی سوادند. اگر مخاطب ندارد پس چاپ چهلم «چراغ ها را من خاموش می کنم» «رویا پیرزاد» دروغ است. شما بروید «آلبا دسس» را بخوانید ببینید، این نویسنده چه طور همه را از او برداشته است. از کی برداشته، خانم رویا پیرزاد از آلبادسس؟ بله، بعد برای همین کتاب هشتادتا نقد نوشته اند، چهل تا موافق و چهل تا مخالف. شما یک شاهکار پیدا بکن که این همه نقد نوشته شده باشد. این نشان می دهد وضعیت این جامعه را. در این جامعه چیزی رشد نمی کند. اگر ادبیات داستانی آمریکای لاتین رشد کرد به خاطر این بود که زبان آن ها اسپانیایی بوده است. ادبیات داستانی ما جوان است. با شعر مقایسه اش نکنید. شاعر خیلی امکاناتش از یک نویسنده بیشتر است. برای این که ما در بحث شعر قدمتی داریم که هر کس نمی تواند بیاید و کرکره ی آن را پایین بکشد. یک منابع عظیم که البته این قدمت سدی محسوب می شود مقابل شاعران جدید. این شاعران جدیدی که از سد می گذرند آدم های برجسته ای هستند. داستان، سدش کیست؟ همش صدسال قدمت دارد. یعنی رقابت بین شاعران بیشتر و سخت تر است. بله برای همین است که شاعران به سمت پریشان گویی روی آورده اند تا این سد را بشکنند. خب ولی این کثرت شاعران موجب توجه مخاطب نشده، اتفاقاً در دهه ی هفتاد و هشتاد می بینیم که گرایش به سمت داستان ایرانی بسیار بیشتر بوده است. سلیقه مخاطب تغییر کرده، رفته اند به سمت آسان پسندی. چرا مخاطب توجه چندانی به «فوئنتس» که از مشکل نویسان است، نمی کند. داستان، تلفات خودش را داده است. این نمایشنامه است که ده نفر نویسنده ایرانی بیشتر ندارد. تلفات در داستان؟ تلفات این است که یکی مثل خود آقای «دولت آبادی» نمی آید 10 جلد رمان بنویسد. شما معتقدید دوره اش تمام شده است؟ نه، برای این که رمان، درازگویی است. دوره ی توصیف گری جزءبه جزء طبیعت و ... گذشته است. این کار را سینما بهتر از من انجام می دهد. اما با همه ی این تفاسیر کلمه جادو است. اما شما با کلمه می توانید در یک لحظه «داستایوفسکی» را احضار کنید. داستان احتیاج به تجربه دارد. یک شاعر می تواند در خارج، شعر بگوید اما یک نویسنده نمی تواند. ما در یک بحران ادبی به سر می بریم. الان میگویند کتاب ها الکترونیکی شده است. بوی کاغذ در این وضعیت چه می شود. کتاب را می توانی بو بکشی اما کتاب الکترونیکی را...! ابزار چیز خوبی است. ولی احساس می کنم همین موبایل تبدیل شده به کِرم. وقتی این ها نبود من دو تا داستان چاپ کرده بودم تمام ایران خوانده بودند. الان با این موبایل یک نفر هم داستان مرا نخوانده است. این غربت ارزش دارد. این را کسی می گوید که 50 سال کارکرده است. من از هیچ کس طلبکار نیستم.

به اشتراک بگذارید:

نگاه شما:

security code